رمان آخرین برف زمستان | قسمت هفتم

 

دکتر رمان نویس  http://doctor-novel.loxblog.com

رمان آخرین برف زمستان قسمت هفتم از خوندنش لذت ببرین :

رمان , رمان اشک های دریا شد , دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین , عکس بچه , عکس عروس دوماد ,عکس داف , داف ,داف ایرانی , رمان آخرین برف زمستان



فرصت چندانی نداشتیم.باید هرچه سریع تر سعید رو می دیدیم.واسه همین من وشقایق فوری سوار ماشین زهره شدیم واز عامر خواستیم سمیه رو به یه جای امن ببره.
به محض سوار شدن،زهره گفت:همین الآن با محسن حرف می زدم.میگفت قائله ختم به خیر شده وکسی شک نکرده.ظاهرا سیف هم از اینکه رد عامر رو گم کرده خیلی عصبیه.به محسن گفتم تجهیزات رو جمع کنه ونذاره به این قضیه مشکوک شن..................

شقایق که عقب نشسته بود،خودشو مابین دو صندلی جلو کشید و گفت:نگران نباش به فرض هم که مشکوک شن.با اون مجوزی که داریم نمی تونن ازمون شکایت کنن چون هیچ مدرکی برای اثبات ادعاشون ندارن.
طبق آدرسی که قبلا از عایشه گرفته بودیم،زهره درست جلوی در باشگاهی که از قرار معلوم مالکش سعید بود،نگهداشت.یه باشگاه بدن سازی که فقط ویژه ی آقایون بود.
ـ به نظرت این موقع از روز راهمون می دن؟!
اینو زهره با تردید پرسید ومن جواب دادم.
ـ نمی خوایم بریم وسط سالن که...نهایتش اینه از یکی سراغ دفتر مدیریتش رو بگیریم.
به محض پیاده شدنمون،پسرجوونی از در باشگاه بیرون زد وبا تعجب نگاه گذرایی به جمع سه نفره ی ما انداخت.
وقت رو تلف نکردم وبه سمتش رفتم.
ـ آقا عذر میخوام می شه یه لحظه تشریف بیارین؟
ـ بله بفرمایین؟!
ـ ما با آقای بحری مدیریت اینجا کار داشتیم.میخواستم بدونم ایشون هستن.
نگاه مرددشو از شقایق وزهره گرفت وبه من دوخت.
ـ بله.منتها شما می خواین برین داخل باشگاه؟!
شقایق با بی پروایی جواب داد.
ـ آره.ایرادی داره؟
ـ نه فقط...
کلافه وبی قرار حرفش رو قطع کردم.
ـ ما با آقای بحری یه کار خصوصی داریم.
پسرجوون به راه افتاد وگفت:دنبالم بیاین.راهنمایی تون می کنم.
درست پنج دقیقه بعد ما تو دفتر سعید بحری و جلوش نشسته بودیم و اون بادستایی که تو هم قلاب کرده بود،نگاهش بین چهره های مضطرب ما می چرخید.اونجور که از حرفای عایشه دستگیرم شده بود،سعید خودشو زیاد قاطی کارهای برادراش نمی کرد و سر قضیه ی ازدواج سمیه هم با کنار کشیدن خودش،علنا با این اقدام برادرهاش موافقت کرده بود.
ـ خانوما نمی خوان توضیح بدن اینجا چه خبره؟
تو لحن سوالش یه شوخی نامحسوس پنهون بود که اینم از خصوصیات اخلاقی خاص سعید بود.عایشه می گفت خیلی کم پیش می یاد چیزی رو جدی بگیره،واسه همین وقتی به سختی لب باز کردم وگفتم:سمیه یکساعت پیش از خونه ی پدری تون فرار کرده.
واسه چند لحظه بی تفاوت نگام کرد .وبعد پوزخند زد.
ـ شوخی جالبی بود.
هرسه مون اخم کردیم ومن خیلی جدی بهش توپیدم.
ـ می تونید همین الان با برادر کوچیکتون تماس بگیرین تا اون بهتون بگه این حرف چقدر می تونه شوخی جالبی باشه.
پوزخندشو جمع وجور کرد وابروهاشو تو هم کشید.
ـ خب؟!
واقعا آدم به خونسردی این مرد،نوبر بود.شقایق بی حوصله نفسشو فوت کرد وبراش یه چشم غره ی درست ودرمون رفت.
ـ مث اینکه متوجه عرضمون نشدین.خواهرتون با مردی که خواستگارش بوده فرار کرده.
اینبار جدی جدی اخم کرد.ظاهرا حرفای شقایق تاثیرش بیشتر بود.چون دیدم جفت دستاش رومیز مشت شد وبا خشم زمزمه کرد.
ـ اون دقیقا چه غلطی کرده؟
سعی کردم به خودم مسلط باشم وبدون تردید جوابش رو بدم.
ـ ببینین آقای بحری ما دوستای سمیه هستیم.خیلی خوب هم می دونیم فرارش چه آبرو ریزی بزرگی می تونه برای خونواده تون شه اما اگه الآن اینجاییم فقط واسه اینه که جلوی این مسئله روبگیریم وگرنه سمیه همین جوری هم می تونه با اون مرد به هرجا که دلش خواست بره وتو هر دفترخونه ای که بخواد باهاش ازدواج کنه.اما ما دیدیم اینجور ازدواج کردن نه لایق سمیه ست ونه حق پدرتون عبدالحی مرحوم که پشت سر دخترش حرف باشه.مطمئن باشین با شاخ وشونه کشیدن اون برنمی گرده.پس ازتون می خوایم منطقی با این موضوع کنار بیاین وبهمون کمک کنین این مسئله بی سرو صدا حل شه.
زهره با نرمش بیشتری اون لحن تهدیدگر وتند حرفای منو تغییر داد.وسعی کرد سرش شیره بماله.
ـ بین برادرهاتون شما تنها کسی بودین که مطمئنمون می کرد حرف زدن باهاش تو این موقعیت منطقی تره.
سعید کلافه وعصبی دستی به موهاش کشید.
ـ شما اشتباه فکرکردین از دست من کاری ساخته نیست.من با خونواده ام زندگی نمی کنم.دلیلشم اینه که نه من حرفای اونارو می فهمم،نه اونا حرفای منو.هیچ وقت بینشون جدی گرفته نشدم حتی اون سیف که شش سالی کوچیکتره هم ازم حساب نمی بره.مادرمم به خاطر ازدواج نکردنم باهام قهره.شما ازم چه انتظاری دارین.
باحرص گفتم:پس می خواین دست رودست بذارین که دوفردای دیگه کل مردم این شهر بهتون انگ بی غیرتی بزنن؟
خیلی بی خیال شونه بالا انداخت.
ـ سمیه با این کارش حکم مرگش روامضا کرده چون مطمئنم حتی اگه منم کاری نکنم،فیصل وحسیب وسیف بدجوری باهاش تسویه حساب می کنن.
شقایق دستاشو تو هم قلاب کرد وطلبکارانه بهش زل زد.
ـ خب ما هم واسه این اینجاییم که جلوشون رو بگیریم.
سعید پوزخندشو پنهون نکرد.
- چطوری؟!لابد با حمایت من از سمیه آره؟اونام حتما این قضیه رو قبول میکنن.
این آدم دیگه زیادی سیب زمینی بود.از هردری که وارد می شدیم ناامید بر میگشتیم.
ـ یعنی شما نمی خواین کمکمون کنین؟
ـ اگرم بخوام نمی تونم.اصلا این موضوع به من ربطی نداره.
ـ حاشا به غیرتتون.
اینو شقایق گفت و خداییش به زبون آوردنش شجاعت می خواست.چون ممکن بود با این حرفش سعید رو عصبانی کنه.سریع پادرمیونی کردم.
ـ اما ما روی شما حساب وا کرده بودیم.اگه کمکمون نکنین سمیه هرطور شده با اون مرد ازدواج میکنه واونوقت این قائله حالا حالاها ختم به خیر نمی شه.فرار اون اینجوری اشتباه بوده اما موندنش تو اون خونه با خودکشی فرقی نمی کرد.حرف زدن از خونواده ای هم که شما خیلی بهتر از من می شناسیشون وخودتونم نتونستین باهاشون کناربیاین یه جورایی بیخوده.سمیه داشت تو اون خونه عذاب میکشید.اون حق داشت یه زندگی خوب وشاد داشته باشه.شماها اینو ازش دریغ کرده بودین.اونم دوسال پیش با اون ازدواج اجباری.
ـ من تو اون ازدواج هیچ نقشی نداشتم.
خیلی رک گفتم:چرا داشتین.همین که کنار کشیدین وگذاشتین خواهرتون زیر بار چنین عذابی بره،مقصرین.
با یادآوری اون اتفاقات اخماش بیشتر تو هم رفت وبا خشم از جاش بلند شد.
ـ از اینجا برین تا پشیمون نشدم.برین تا ندادمتون دست پلیس به جرم همدستی با سمیه واسه فرارش.
زهره خیلی عصبی جوابش رو داد.
ـ مارو با این چیزا نترسونین.فرار سمیه که از قضا دختر نابالغم نیست،به ما ارتباطی پیدا نمیکنه.ما به عنوان دوستاش فقط خواستیم این آبروریزی روی یه جوری جمع وجورکنیم
با دستش به در اشاره کرد.
ـ ما احتیاجی به دلسوزی شما نداریم.لطفا بفرمایین.سمیه فرار کرده باید پای تاوان این کارشم خودش وایسه.
ازجامون بلند شدیم وبا ناامیدی به سمت در رفتیم.اما قبل از خروجمون شقایق به طرفش برگشت وبا بغض زمزمه کرد.
ـ من یه برادر معتاد دارم که همیشه ی خدا تو خونمون به خاطرش دعواست.نمیذاره یه روز، آب خوش از گلومون پایین بره.بارها واسه ترک،بستریش کردیم که تاثیری نداشته.اما همین برادر پردردسر از تویی که پشت میزت نشستی وداری با بی خیالی مرده یا زنده بودن خواهرت رو می سپری دست برادرهای دیگه ت،خوش غیرت تره.چون اون واسه حفظ حرمت خواهرش با پسر همسایه درگیر شد و به خاطر ضعف بدنیش تا تونست کتک خورد اما تو واسه حفظ جون خواهرتم حاضر نیستی کاری کنی.
به سمت ما برگشت وبا قدم هایی حساب شده از اون اتاق بیرون رفت.
ـ بهتره بریم.دیگه جای ما اینجا نیست.

قرآن رو بوسیدم وکنار خنچه ی عقد گذاشتم.عایشه جلو اومد ودستشو رو شونه ام گذاشت.
ـ خسته نباشی.
ـ ممنون تو هم همینطور.
نگاهی به کبودی روی گونه ام انداخت ولبشو با خجالت گاز گرفت.
ـ به خدا شرمندتم.
لبخند زدم وبا انرژی گفتم:به نظر من که این کبودی ارزششو داشت.
برگشتم ونگاه گذرایی به خونه ی کوچیک وجمع وجور سعید انداختم.راستش یه جورایی بعد اون حرفا باورمون نمی شد بخواد همت به خرج بده وپشت سمیه وایسه.اما ظاهرا حرفای شقایق اونقدری روش تاثیر گذار بود که نتونه همینجوری بی خیال بشینه و کاری نکنه
صدای خنده های شادی بخش شقایق وصبا از تو اتاق خواب سعید می اومد.ظاهرا داشتن سمیه رو آماده میکردن.حسیب عصبی وبی قرار جلوی درخونه به دیوار تکیه داده وسرشو پایین انداخته بود ودستاش روبلاتکلیف تو جیبش فرو کرده بود.
مطمئن بودم اگه حرفای آقا میثم داداش بزرگ عایشه وپشت بندش تضمین سعید که می گفت نمیذاره اتفاقی بیفته،نبود اون حالا اینجا نمی موند که همه چیز طبق نقشه ی زنش ونادیه پیش بره.
سعید یالله گویان وارد شد وپشت سرشم مرد جوونی اومد تو.اول فکر کردم عاقده واسه همین با تعجب بهش زل زدم که سعید با خنده گفت:سروان قائمی از دوستای نزدیکمه.آوردمش که سیف ومادرم نتونن شلوغ بازی دربیارن.اونا که آروم شن،فیصلم چیزی نمی گه.
سروان قائمی با حسیب که به نوعی هنوزم معذب بود،دست داد ورو به دوستش جواب داد.
ـ دستت درد نکنه پهلوون.یعنی فقط مارو واسه این کار دعوت کردی؟
سعید دست به سینه جلوش کمی خم شد وبا لودگی حرفشو پس گرفت.
ـ این چه حرفیه داداش.مگه میشه شیرینی عقد خواهرمو نخورده،بذارم بری.
یه تلخی انکار ناپذیر ته این جمله بود که از اتفاقات پیش بینی نشده ی بیست وچهارساعت قبل واجباری که به واسطه ی عذاب وجدان بهش تحمیل شده بود،نشئت می گرفت.راستش نمی تونستم بابت این قضیه بهش خرده بگیرم.به هرحال نمی شد یه شبه عوضش کرد.هرچند از این لبخندها ی جالبی که تحویل شقایق می داد باز جای امیدواری واسه این تغییر بود.اما من یکی که جرات شوخی در این مورد رو با شقایق نداشتم.می دونستم تا لب واکنم،حسابی می زنه تو کرک وپرم وبعد شستن پهنم می کنه تو آفتاب.
حدود بیست دقیقه بعد خونواده ی عایشه هم کم وبیش از راه رسیدن.حالا آپارتمان هفتاد متری سعید از جمع صمیمی خونواده ی داماد که ماشالله کم هم نبودن،پر شده بود.
با کمک عایشه از مهمون ها با شیرینی وشربت پذیرایی کردیم وعاقد که به همراه داماد اومد،مجلس حالت رسمی تری به خودش گرفت.
همه بودن جز ،زهره و محسن که دیروز خداحافظی کرده وبه بندرعباس برگشته بودن.راستش بعد اون همکاری بی نظیر دیگه توقع زیادی بود که بخوام اونارو درگیر این مراسم هم بکنم.از طرفی کارهای پس تولید فیلم هم بود که محسن قول داد هرچه سریع تر تمومش کنه.
نگاهی به جمع انداختم ونفس عمیقی کشیدم.هنوزم استرس داشتم،اونم باوجود اطمینان سعید و کوتاه اومدن مصلحتی حسیب وحمایت برادرهای عایشه وحتی حضور سروان قائمی که بیسیم به دست وبا اینکه لباس شخصی پوشیده بود از چند فرسخی داد می زد چه کاره هست.
سعید شناسنامه ها ی عامر وسمیه رو گرفت وبرای عاقد که دفترودستکش رو باز کرده بود،برد.سکوتی که با این حرکت تو جمع بوجود اومد،نفسگیر بود.
می دونستم با تماسی که آقا میثم نیم ساعت قبل گرفته اونها الان تو راهن وبا توپ پر دارن می یان.دل تو دلم نبود.از فشار روحی زیاد،مدام پوست خشک رو لبم رو می کندم وبا بیقراری نگاهم بین جمع می چرخید.
سمیه با اون پیراهن نباتی رنگ وشالی که دور تا دور صورتش رو گرفته بود،دلرباتر از همیشه به نظر می رسید.نگاهش بین سعید وحسیب دو دو می زد وپر واضح بود که بیشتر از همه ی ما تو این جمع اضطراب داره.عامر هم با اون کت وشلوار خوش دوخت سورمه ای کنارش نشسته بود وگهگداری محض دلگرمی چیزی زیر گوشش زمزمه می کرد.راستش یه جورایی قضاوتم درموردش تغییر کرده بود.اینکه با این روحیه ی آروم وصلح جو می تونه جلوی تندخویی برادرای سمیه وایسه؟
خب باید می گفتم صد در صد آره.چون حالا هم زیر نگاههای چپ چپ اون دوتا که در ظاهر هنوزم مخالف بودن،باز صمیمی با سمیه برخورد می کرد وبه روی مبارک هم نمی آورد که طرف هنوز محرمش نشده.
عایشه لبخند دستپاچه ای زد وزیر لب گفت:پس چرا شروع نمی کنه.اونا الان می رسن.
نگام به سعید که داشت با عاقد حرف می زدخیره شد.یه شک گذرا قاطی تموم ترس ها وتردید ها افتاد تو دلم که نکنه اینا همش نقشه باشه،نکنه قراره همه چیز به یه خون وخون ریزی طایفه ای ختم شه،نکنه اون بخواد زیر همه چیز بزنه وخواهرشو دو دستی تقدیم سیف وفیصل کنه؟
سنگینی نگام باعث شد سربلند کنه وبا آرامش چشم رو هم بذاره.این یعنی واسه یه بارم شده لااقل بهش این فرصت رو بدیم که بتونه خودشو ثابت کنه.
عاقد خم شد وشربتی رو که جلوش بود،برداشت وکمی ازش خورد.با پایین آوردن لیوان،صداشو صاف کرد واومد شروع به صحبت کنه که زنگ در رو دوبار پیاپی ومحکم زدن.سعید به طرف آیفون رفت ودرو باز کرد.زیر لب با ناراحتی گفت:خودشونن.
جمع علنا به تکاپو افتاد که عاقد برای آروم کردنشون پیشنهاد داد صلوات بفرستن.
صدای دویدن عصبی شون تو راه پله می اومد.حسیب وپسرش که جلوی در بودن،همزمان خم شدن وسرک کشیدن.عایشه محکم دست یخ زده مو گرفت وصبا کوچولو خودشو پشت من وعمه اش پنهون کرد.طفلی اونم وخیم بودن اوضاع رو حس می کرد.
نگام به سمت سمیه چرخید که حتی از این فاصله هم چشمای خیسش قلب آدم رو می فشرد.داشت از ترس گریه می کرد.یه بغض بد نشست رو گلوم وبا خودم عهد کردم امروز هرجور شده خودمو سپر بلاش می کنم که فقط به خواستش برسه،همین.
ـ اینجا چه خبره؟
صدای فریاد وحشتناک سیف باعث جیغ کشیدن چندتا از زن ها شد.دیگه از اون آدم مرتب ومغروری که دیروز دیده بودم،خبری نبود.به جاش یه گراز وحشی رو می دیدم که دکمه های بالای پیراهنش باز بود وتن و صورت برنزه اش رنگ خون شده بود.موهای پرکلاغی ومجعدش پریشون وآشفته دیده می شد وچشماش هنوزم از شدت بهت وناباوری تو کاسه ی چشمش انگار جا نمی شد.

تا نگاهش به خنچه ی عقد افتاد وسمیه وعامر رو کنار هم تو اون لباس ها دید طافت نیاورد وبه طرفشون خیز برداشت.زن ها دوباره جیغ کشیدن وصبا تو خودش از ترس مچاله شد.
- می کشمتون.
قبل از اینکه خودشو به سمیه برسونه،عامر جلوش سینه سپرکرد وسعید دستشو میون راه گرفت وکشید.تو همون فاصله فیصل نفس نفس زنان خودشو رسوند و با ناباوری نگاهی به جمع انداخت.پشت سرشم مادرش با یه عده که نمی شناختمشون وارد شد وبه محض دیدن اوضاع دو دستی رو سرخودش کوبید.
ـ ولم کن.
اینو سیف گفت وسعید اونو بیشتر عقب کشید.
- بکش کنار شلوغش نکن.
برگشت وسعی کرد دست برادر بزرگترش رو پس بزنه.
ـ شلوغش نکنم؟توی بی غیرت ای خیمه شب بازی رو راه انداختی ومی گی مو شلوغش نکنم؟
ـ حرف دهنت رو بفهم.
سعید رو با خشم هل داد و اُم فیصل به عربی چیزی رو شبیه نفرین به زبون آورد.دوتا برادر به جون هم افتادن وصدای داد وبیداد جمع بالا رفت.سروان قائمی سریع با فوریت های پلیس تماس گرفت ودرخواست نیرو کرد.فیصل که دید اوضاع حسابی بهم ریخته ونمی شه همینجوری جمع وجورش کرد،فریاد زد.
ـ تمومش کنین.
سروان قائمی بازوی سعید رو کشید وحسیب هم سیف رو چند قدمی دور کرد.
ـ هنوزم نمی خواین بگین اینجا چه خبره؟
حسیب که قافیه رو بد باخته بود،باترس نگاهشو از برادر بزرگش دزدید وآقا میثم قدم جلو گذاشت.
ـ می بینی که وصلت ای دوتا جوونه.
- با اجازه ی کی؟
عامر سرشو پایین انداخت وبا فاصله گرفتن از سمیه جلو اومد.
ـ سه بار اومدم وجواب رد شنیدم.نتونستم پاس بکشم.سمیه رو میخوام اگه...
صدای" تق" برخورد کف دست فیصل با صورت عامر وخم شدن سرش همه رو بهت زده کرد. اما اون دستشو گذاشت رو رد انگشتای فیصل ودوباره با جسارت گفت:می خوام باهاش عروسی کنم.
"تق"
یه سیلی دیگه واینبار طرف مقابل صورتش.
فیصل با خشم زمزمه کرد.
ـ دِ غلط می کنی.
صدای هق هق خفه ی سمیه جو رو بیشتر متشنج کرد وباعث شد سیف از فرصت استفاده کنه وبه طرفش خیز برداره.قبل از اینکه کسی جلوشو بگیره،موهای سمیه رو از زیر شال چنگ زد وسرشو محکم به دیوار کوبید.زنا به صورتشون چنگ انداختن وناله سر دادن.من وشقایق همزمان به اون سمت دویدیم.
می دونستم اینبار اگه نزدیکش بشم یه کتک درست ودرمون می خورم اما محال بود بذارم بازم سمیه رو بزنه.با این حال قبل از من شقایق خودش رو رسوند و روسمیه که بی حال افتاده بود،خیمه زد.لگد سیف محکم تو پهلوی اون خورد وداد سعید در اومد.
ـ نزنش بی ناموس.
یک بلبشویی شده بود که فقط خدا باید به خیر می گذروندش.سعید با سر تو صورت سیف کوبید وعاقد که اوضاع رو بهم ریخته دید،از جاش بلند شد.با ناامیدی برادر بزرگ عایشه آقا میثم رو صدا زدم واون متوجه تصمیم عاقد شد وجلوشو گرفت.
ام فیصل دم در رو زمین نشسته بود وخودشو تاب می داد.چند تا از جوون های فامیلش هم افتاده بودن میون جمع و هرکی از راه می رسید،می زدن.دیدم تو این اوضاع که به خون وخونریزی ختم می شه فقط یه نفره که می تونه جلوشون رو بگیره.
خودمو با زحمت به سروان قائمی رسوندم و اونو متوجه شخص مورد نظرم کردم.سروان بلافاصله به سمت فیصل رفت که هنوز با کینه به عامر چشم دوخته بود.
سیف به لحاظ بنیه بدنی چیزی از سعید کم نداشت.واسه همین تو یه فرصت مناسب با آرنج تو صورتش کوبید ودهانشو پر خون کرد.سعید که از این ضربه هنوز شوکه بود با ضربه ی دوم سیف که به شکمش اصابت کرد،محکم به دیوار پشت سرش خورد ورو زمین افتاد.
سیف وحشیانه دست شقایق رو گرفت واونو به گوشه ی دیگه ای پرت کرد.دست برد وباز موهای سمیه رو دور مچش پیچید.
حرفای رکیک وکتک هایی که می زد خارج از تحملم بود.دیگه نموندم ببینم سروان قائمی به فیصل چی داره می گه.دویدم طرف سیف ودستی رو که تو هوا مشت شده بود ومی خواست دندون های سمیه رو تو دهانش خورد کنه،گرفتم.سیف با خشم دستشو از تو دستام بیرون کشید ومنو هل داد اما قبل از هر کار دیگه ای عامر از میون شلوغی جمع خودشو به اون رسوند ودستشو دور گردن سیف حلقه کرد.به لحاظ قد وقامت نسبت به اون برتری داشت واین خیال آدم رو کمی راحت می کرد.
ـ کافیه یه بار دیگه اون دست لعنتیت هرز بره تا گردنت رو همزمان باهاش خورد کنم...ولش کن.
با این تهدید بلافاصله فیصل هم فریاد زد.
ـ بسه دیگه تمومش کنین.
با این دستور همگی با خط ونشون کشیدن برای هم عقب رفتن.سیف سمیه رو ول کرد ومن زیر بازوهاشو گرفتم که نیفته.عامر هم از اون جدا شد وبا خشم زیر نظر گرفتش.ظاهرا حرفای سروان قائمی قانع کننده بود وفیصل رو که هنوزم عصبی رفتار می کرد،سرجاش نشوند.به هرحال در افتادن با قانون وزیر بار مسئولیت سرنوشت این جوون هایی که هر لحظه امکان داشت دستشون به خون همدیگه آلوده شه رفتن،کار ساده ای نبود.
آقا میثم صلوات فرستاد وسیف اعتراض کرد.
ـ این چه وضعشه.
سعید به سختی از جاش بلند شد وبا کمک حسیب رو یه صندلی نشست.فیصل بی توجه به اعتراض کوچکترین برادرش گفت:سمیه حق نداره با این مرد ازدواج کنه.
من که حسابی جوش آورده بودم،خودمو قاطی بحثشون کردم.
ـ اون واسه ازدواج به اجازه ی هیچ کدوم از شما نیازی نداره.
فیصل کاملا منو ندید گرفت وسمیه رومخاطب قرار داد.
ـ راه بیفت.
مادرش هم بلند شد وبا خشم ودر تایید حرفای پسرش سر تکان داد.
ـ من با شما جایی نمی یام.
با صدای آروم اما محکم وبدون ترس سمیه مو به تن همه مون سیخ شد.
فیصل چشماشو ریزکرد وبا تمسخر پرسید.
ـ چی گفتی؟
ـ می خوام با عامر ازدواج کنم.
ـ تو بی جا می کنی.
لب ورچید واین بار با بغض فریاد زد.
ـ کم بلا سرم آوردین؟فکر می کنین نمی فهمم چشم دیدنم رو ندارین؟می خواین زنده به گورم کنین؟به خدا خسته ام از دست همه تون. بذارین منم یه نفس راحت بکشم.
ـ همین که گفتم.راه بیفت.
باهق هق وگریه جواب داد.
ـ نمی یام...نمی یام...اگه بیام خودمو آتیش می زنم.
آقا میثم مداخله کرد.
ـ می بینی که نمی خواد باهاتون بیاد.به زورم که نمی شه.می خوای خون به پا کنی؟
عامر جلو اومد.
ـ مگه خواسته ی من چقدر نامعقوله که باید همچین بساطی به خاطرش برپا شه؟شما خوشبختی خواهرتون رو نمی خواین؟
ـ با این آبرو ریزی هرگز.
ـ مگه ما این آبرو ریزی رو می خواستیم؟دیدین که مجبور شدیم.اصلا بیا این گردن من زیر تیغ عدالت تو،هرجور خواستی مجازاتم کن اما بذار با خواهرت عروسی کنم.

بغض تو صداش همه مون رو تحت تاثیر قرار داد. اما فیصل کوتاه نیومد.
- محاله که بذارم...تو آبروی خونواده ی ما رو با اینکار بردی.
سعید خودشو میون بحثشون انداخت.
ـ کدوم آبرو ریزی؟سمیه داره با اطلاع خونواده و تو خونه ی برادرش عروسی می کنه.نگاه کن اینهمه آدم شاهدن.بذار هرکی هرچی دلش می خواد بگه.مهم اینه ما خودمون پشت این قضیه ی وایستیم واز خواهرمون حمایت کنیم.
انگشت اشاره اش رو به طرف سمیه گرفت وزیر لب گفت:اون حق داره ازمون گله مند باشه.ما بهش کم بدی نکردیم.عین یتیم ها شوهرش دادیم.اونم به یکی که همسن پدرمون بود.
مادرش با حرص گفت:خو یتیم بود، نبود؟می خواستی رودستم بمونه؟
سعید با پورخند نگاهشو از اون گرفت وبه فیصل دوخت.
ـ پدرش مرده بود،برادراش که نمرده بودن.خدا سایه ت رو از سر نادیه وبچه های دیگه ت کم نکنه فیصل،اما چه تضمینی می دی اگه یه روز نباشی همین برادر خوش غیرت ومادر عزیزت،نادیه رو به یکی مث جابر ندن؟
فیصل جاخورد.سعیدم که منتظر دیدن این واکنش بود،سرتکان داد.
ـ ها چی شد؟نمی تونی تصور کنی؟یا نادیه خونش از سمیه رنگین تره؟
فیصل چیزی نگفت.به نظر داشت کوتاه می اومد اما این چیزی نبود که سیف ومادرش بخوان.واسه همین شروع کردن به جو رو بهم زدن.
- مو به این حرفا کاری ندارم.رضایتم بدی باز ازشون نمیگذرم.
اینو سیف با کینه به فیصل گفت وسعید صداشو بالا برد.
ـ تو غلط میکنی.دستت بهشون بخوره خونت حلال میشه.دیگه او سعید مُرد که بذاره هرکاری خواستی بکنی.پشت لبت سبز شده وزنت دادن، فکر کردی آدم شدی؟
ـ آدمم نشده باشم لااقل غیرتمو مث بعضی ها قی نکردم.
اشاره اش به اون بود اما حسیب که به خودش گرفته بود،برآشفته جلو رفت ویقه شوگرفت وبه طرف در هلش داد.
ـ بسه هرچی زدی وبقیه به سازت رقصیدن.خفه شو بذار واسه یه بارم بزرگترت خودش تصمیم بگیره.
گمونم طعنه اش به فیصل بود.بهت زده برگشتم وبه عایشه که با ابروهایی بالا رفته و نگاهی مات شوهرش رو می پایید،خیره شدم.ظاهرا واسه اونم این عرض اندام حسیب زیادی غیر منتظره بود.
آقا میثم از فرصت استفاده کرد وپرسید.
ـچی می گی آقای بحری؟رضایت میدی این مجلس سر بگیره یا نه؟
مادر سمیه سعی کرد اعتراض کنه اما فیصل سرشو پایین انداخت وبا تاسف سرتکان داد.
ـ چی بگم هرکاری میخواین بکنین.
با خروجش از در خونه،مادر عایشه که حالا به نوعی مادر شوهر سمیه به حساب می اومد بی وقفه کل کشید وچند ثانیه بعد عایشه وزنهای دیگه هم باهاش همراهی کردن.واکنشی که نشون از یه قیام وانقلاب بزرگ تو فضای خفقان آور ودنیای محدود زنانه شون بود.
***
27
صورت کبودمو با هرچیزی که به دستم رسید پوشوندم.راستش الان که می خواستم برگردم،یه جورایی ترس برم داشته بود که بابت این موضوع چی باید به محمد بگم.دیگه این روزای آخرواقعا بی تاب دیدنش بودم.انگار یه جورایی با محبت هاش و توجهات ریز ودرشتش بدعادت شده بودم.نمی تونستم اینهمه دور بودن رو تحمل کنم.
شقایق کیفشو برداشت وبه طرفم چرخید.
ـ چی شد باز رفتی تو فکر؟نمی خوای راه بیفتی؟
ـ نگاه کن ببین کبودی صورتم محو شد؟
نفسشو با حرص فوت کرد.
ـ نه هنوزم معلومه.ببین چطور مارو تو دردسر انداختی.حالا جواب شوهرت رو چی باید بدیم خدا می دونه.
چپ چپ نگاش کردم.
ـ بذار یه روز از اون کبودی بزرگ رو کمرت بگذره،بعد حرف بزن.
با یادآوری این موضوع اخمای شقایق تو هم رفت ودستی به کمر دردناکش کشید.
ـ آخ الهی پاش بشکنه.وقتی دیروز اونطور خیط شد ودست از پا درازتر برگشت واز خونه ی سعید بیرون رفت،این دل من انگار توش یخ دربهشت هم می زدن.
سعی کردم جلو خنده مو بگیرم.
ـ ولی خودمونیم اون سیف نامرد دل بعضی ها رو بدجوری با اون لگدش آتیش زد.
اشاره ام به سعید بود وشقایق باخنده به طرفم خیز برداشت که درهمون حین ،هم گوشیم زنگ خورد وهم صبا به در اتاقمون ضربه ی کوتاهی زد.
آخه از دیشب مهمون خونه ی مادر عایشه بودیم واون با علاقه و خوش رویی ازمون پذیرایی کرده بود.
ـ خاله ها نمی یاین بریم بیرون؟
قرار بود امروز با عامر وسمیه کمی تو بندرکنگ بگردیم وفردا همراهشون راهی بندرعباس شیم.از اونجا هم با اولین پرواز به تهران برگردیم.
شقایق نگاه توبیخ گرش رو ازم گرفت وبه سمت در رفت.
ـ من که رفتم.تو هم زود بیا.
نگام به شماره ای که رو صفحه ی گوشیم افتاده بود،میخکوب شد ورو هوا گفتم:باشه دارم می یام.
شماره پوران بود.خب بعد از حدود دوماه وچند روزی که از طلاق من ومحمد می گذشت شاید یه جورایی دیگه تماسش بی معنی ودیر بود.مگه اینکه از قضیه ی آشتی من ومحمد خبردار شده باشه.یعنی کی این کار رو کرده بود؟
خود محمد؟!!نینا؟!یا کس دیگه ای؟
راستش ازش نمی ترسیدم وشاید تردیدم تو اون لحظه بیشتر به خاطر این بود که از تماسش شوکه شده بودم.
ـ الو بفرمایین!
صدای فریاد عصبی وبغض آلودش توگوشی پیچید.
- چی از جون پسرم وزندگیش می خوای؟چرا دست از سرمون بر نمی داری؟
ـ پوران خانوم من...
ـ خفه شو نمی خوام یک کلمه هم از حرفاتو بشنوم.با چه رویی برگشتی تو اون خونه؟مگه حق وحقوقت رو نگرفتی؟مگه محمد طلاقت نداد؟
سعی کردم به خودم مسلط باشم ولرزش تو صدام رو با نفس عمیقی که کشیدم،بگیرم امانشد.
ـ ما میخوایم دوباره با هم باشیم.
جیغ جیغ کنان گفت:مگه به خواب ببینی.پوران نیستم اگه بذارم محمد حتی اراده کنه که بهت برگرده.
تماس رو بی هیچ حرف دیگه ای قطع وخوشی اون روزمون رو برام زهر کرد.
باشقایق وعامر وسمیه ،همراه مادرشوهرش وصبا رفتیم قلعه ی پرتغالیها ومسجد دو محراب وپنج برکه رو از نزدیک دیدیم.تا غروب کنار ساحل بودیم وشام رو هم مهمون عایشه وحسیب.
سعیدم به دعوت برادرش اونجا بود وتوجهات بیش از حدش به شقایق باعث خنده ی من وسمیه می شد. واکنش غیر ارادی ما هم توجه عامر رو جلب کرده بود.طوری که با اشاره موضوع رو از سمیه پرسید واون با چشم وابرو سعید رو نشون داد.راستش دیدن صمیمیت وآرامش بین این زوج باعث راحتی خیالم واحساس رضایتم می شد.
البته باید اعتراف کنم گهگداری هم با دیدنشون دلم هوای محمد وخونه مون وحتی اون بحث ودعوا هامون رو می کرد.البته با حرفای امروز پوران دیگه واقعا مطمئن نبودم داشتن چنین خواسته ای درسته یا نه.من اون زن رو خوب می شناختم واز نفوذش رو محمد خبر داشتم.میدونستم اگه بخواد می تونه تموم اون رویای قشنگی رو که تو این مدت کوتاهِ با هم بودنمون تجربه کرده بودم،به یه کابوس هولناک تبدیل کنه.دروغ چرا هنوزم ته قلبم با اینکه محمد رو دوست داشتم ودلتنگش بودم،به تصمیم و واکنشش اعتمادی نداشتم.

اون شب موقع خواب شقایق خیلی بی مقدمه گفت:آیلین یه چیزی بگم بهم نمی خندی؟
به طرفش برگشتم ولبخند زدم.
ـ چی؟
توجاش نیم خیز شد.
ـ اول قول بده.
ـ باشه بابا.بگو نصف جونمون کردی.
ـ این پسره سعید،امشب موقع اومدن یه چیزایی زیر گوشم وزوز می کرد.نمی تونم بگم رسما ازم خواستگاری کرد اما بی میلم نیست مزه ی دهنمو بدونه.
با تعجب ابرویی بالا انداختم.
ـ خب حالا این خوبه یا بد؟
دوباره دراز کشید وبهم پشت کرد.
ـ بی خیال.همین جوری یه چیزی پروندم.
دستمو روبازوش گذاشتم واونو به طرف خودم برگردوندم.
ـ آی آی نداشتیم هاا...نکنه واقعا قراره موندگار شی؟
نفسشو با درماندگی فوت کرد ودستمو پس زد.
ـ برو بابا به فرضم که اون همچین قصدی داشته باشه فکر میکنی من راضی می شم؟
ـ آخه چرا؟سعید که نشون داده می تونه پسر خوبی باشه.
دستشو گذاشت زیر سرش و متفکرانه گفت:فقط خودش که ملاک نیست.خونواده شو فراموش کردی؟
ـ حرف دلت چیه؟
ـ حرف دل؟!حالت خوبه؟من این بنده خدا رو همش دوروزی نیست که می شناسمش.نه مطمئن باش از این خبرا نیست.بگیر بخواب بی خیال،فردا داریم بر میگردیم بهتره جای این حرفا دنبال یه جواب درست وحسابی واسه شوهرت باشیم.به خدا من یکی که تو همون فرودگاه یه جوری جیم می شم تا منو نبینه.راستش از تو چه پنهون خیلی از عصبانی شدنش می ترسم.اخم که می کنه این چهارستون بدن آدم می لرزه.
با یادآوری اخم های پرجذبه ی محمد لبخند زدم وته دلم ضعف رفت.لامصب این دل بدجوری این روزا داشت ناپرهیزی می کرد.
ـ نگو تورو خدا شقایق.دلت می یاد؟
دستشو گذاشت رو دهانش وبه شوخی گفت:اووق بکش کنار حالم بهم خورد.مطمئنم این پسره چیز خورت کرده که اینطوری عوض شدی.وگرنه تو همونی بودی که تا یکی دوماه پیش چشم دیدنش رو نداشتی.
نگامو به تصویر محمد رو بک گراند گوشیم دوختم که عکسی از اون کنار آلاچیق تو همایش ودر حال خندیدن به غافلگیری من بود.
بی اختیار بغض کردم ورومو ازش گرفتم.شقایق که فکر می کرد بهم برخورده،با التماس نگام کرد.
ـ از حرفام ناراحت شدی؟!
ـ نه چیزی نیست.میرم کمی هوا بخورم.
ازجام بلند شدم وبه طرف در رفتم.اونم بلند شد ونشست.
ـ به خدا منظوری نداشتم.توکه اینقدر زود رنج نبودی.
به سختی لبخند زدم.
ـ هنوزم نیستم.نگران نباش بابت حرفای تو نیست.فقط کمی دلم گرفته.
از اتاق بیرون اومدم وبه سمت حیاط رفتم.درهال باز بود،با احتیاط جلو رفتم و تو تاریک وروشن کنج حیاط،سمیه رو دیدم که داره با گریه چیزی رو برای عامر تعریف می کنه.واون با دستای مردونه اش حریم امنی واسه جسم ظریفش ساخته وسمیه رو تو آغوشش گرفته.
به دیوار تکیه دادم وبرای چند لحظه نگام میخکوب تصویرعاشقانه ی جلو چشمام شد.می دونستم هنوزم برای سمیه داغ بعضی مسائل تازه ست و زمان می بره که اون دردها التیام پیدا کنه.اما مطمئن بودم که عامر ودخترش می تونن.اونا خواهان حضور گرم سمیه تو زندگی شون بودن وسمیه تشنه ی محبت اونها.
عامر خم شد وسر سمیه رو با علاقه بوسید.بی اختیار چشمامو بستم واز در فاصله گرفتم.نگام دوباره به تصویر محمد افتاد واشک تو چشمام جمع شد.بلافاصله باهاش تماس گرفتم وتو تاریک ترین نقطه ی هال کنار دیوار رو زمین سر خوردم ومنتظر برقراری تماس شدم.
ـ الو آیلین؟!
تو صداش تعجب وشگفتی موج می زد.ساعت از یک و نیم شب هم گذشته بود.
ـ سلام خوبی؟
اونقدر این دوتا کلمه رو با غم به زبون آوردم که حتی دل خودمم به این حال غریبم سوخت.
مکث کرد،انگار اونم غم تو صدام رو تشخیص داده بود.
ـ سلام ممنون.تو چطوری؟خوبی؟
اشکای داغم پایین چکید.
ـ نه نیستم.
ـ چیزی شده؟!
کلافه وخسته بود.اینو از لحن پرسیدن سوالش می شد حس کرد.انگار که بدونه دلیل این خوب نبودن چیه ونتونه براش کاری کنه.دیگه بعد اینهمه مدت این چیزای کوچیک رو خیلی خوب می تونستم متوجه شم.واسه همین سعی کردم بغضم رو قورت بدم واشکامو پس بزنم.
اونم که از سکوتم ناراحت بود به سختی زمزمه کرد.
ـ پس بلاخره باهات تماس گرفت؟
ـ خبر داشتی؟
ـ باور کن خیلی باهاش حرف زدم.من...
ـ تو بهش گفتی؟
رنجیده جواب داد.
ـ معلومه که نه.یعنی تو منو اینجوری شناختی؟اصلا چه دلیلی داره همچین موضوعی رو باهاش درمیون بذارم؟
ـ بهم گفت نمیذاره که دیگه به اون خونه برگردم.
ـ به حرفاش توجهی نکن.
ـ گفت چرا دست از سرت بر نمی دارم...محمد من مزاحم زندگی تو شدم؟
کلافه نفسشو تو گوشی فوت کرد.
ـ آیلین خواهش میکنم.تو می گی من چیکار کنم؟میخوای زنگ بزنم وازش بخوام حرفاشو پس بگیره؟
باناراحتی سرمو رو زانوم گذاشتم.مطمئن بودم همچین کاری رو نمیکنه.حتی اگه هم بکنه پوران کوتاه بیا نیست.با این حال من، تو اون لحظه ازش انتظار داشتم که فقط یکم به حرفام گوش بده،همین.خب چیکار کنم دلم براش تنگ شده بود.دنبال بهونه بودم که یه جوری این دلتنگی رو رفع ورجوع کنم.اما اون انگار تو اون لحظه می خواست زمین وزمان رو بهم بدوزه تا هرطور شده آرومم کنه.حتی اگه این کار تماس با مادرش اون موقع از شب بود.
با دلخوری زمزمه کردم.
ـ نه نمی خواد.شب بخیر.
ـ از دستم ناراحت نشو.باور کن اوضاع اینجا خیلی بهم ریخته ست.دارم کم می یارم.دیگه نمی کشم که بخوام به حرفای مادرمم بها بدم.
مثل بچه ها لج کردم.
ـ پس برات مهم نیست من با شنیدنش چی کشیدم؟
ـ واسه توچی؟مهم نیست من اینجا دارم چی می کشم؟
ـ معلومه که مهمه.من که همیشه حاضرم به حرفات گوش بدم این تویی که سکوت می کنی وچیزی نمی گی.
ـ چی بگم آخه؟تو خودت که می دونی چقدر از دست کامرانی و کارهاش کلافه وعصبی ام.همش میگم این مرد کفاره ی کدوم گناهم بود.
با بغض نالیدم.
ـ همش تقصیر منه.

همین یه جمله حسابی عصبانیش کرد.
ـ باز که شروع کردی.ببین واسه همین حرفاست که چیزی بهت نمی گم.
ـ دلم برات تنگ شده.
یه سکوت چند ثاینه ای وصدای نفس های عمیقش تو گوشی پیچید.خب بیچاره حق داشت اینطوری شوکه شه.دیوونگی های من که حساب وکتاب نداشت.یهو به سرم می زد وجوون مردم رو اینجوری بهم می ریختم.
ـ کی بر می گردی؟
قبول دارم چیزی که گفتم زیادی بی مقدمه بود ولی دیگه خداییش حقم نبود منتظر شنیدن چنین چیزی بعدش باشم.خب نمی شد مثلا بگه منم همینطور؟
چیکارش میتونستم بکنم.محمد بود دیگه.
ـ واسه فردا بلیط داریم.
کمی این پا واون پا کرد.
ـ راستش من یکم سرم شلوغه نمی تونم بیام دنبالتون.خودتون می تونین بیاین؟!
نمی تونستم بگم از این موضوع ناراحت نشدم اما لااقل درمورد مشغله های کاری درکش می کردم.
ـ آره ایرادی نداره.خب دیگه کاری نداری؟
ـ آیلین؟!
اونقدر اسمم رو دوست داشتنی به زبون آورد که نتونستم دربرابرش مقاومت کنم.
ـ جانم؟!
ـ مواظب خودت باش.
***
26
راستش روزی که پامواینجا گذاشتم وشروع به ساخت مستند کردم وبعد قاطی نقشه ی فرار سمیه شدم،هرگز فکرنمی کردم خداحافظی و جدا شدن از دوستان خوبی مث عایشه ونادیه،محسن وزهره وسمیه وعامر حتی صبا کوچولواینقدر سخت باشه.
تو سالن فرودگاه بودیم وسمیه تو آغوشم داشت گریه میکرد.اما من خوشحال بودم نه به خاطر این جدایی بلکه بابت ره آوردی که از این سفرِبه موقع نصیبمون شده بود.از آزادی سمیه ورسیدن به خواستش،از شنیدن صدای مظلومانه ی زنان این خطه واز قرار گرفتن در برابر سنت هایی که خودمم روزی یکی از قربانی هاش بودم.
حالا سمیه ی عزیز من یه ستون قابل اتکا داشت.یه مرد که پشتش همه جوره ایستاده بود واسمش تو شناسنامه ی اون مثل مدال افتخار می موند.حالا اون می تونست دنیا رو نه از پشت قاب محدود پنجره ی اتاقش که با همه ی وجودش ببینه ولمس کنه.حتی حس خوب مادر بودن رو،اونم وقتی که با عشق صبا رو تو آغوشش می فشرد وخدا رو بابت این موهبت شاکر بود.
مطمئن نبودم زندگی باز هم واسه اون مث بستنی شیرین می شه یا نه اما این رو از ته دلم براش آرزو می کردم.چون خوشبختی حق سمیه بود.
هواپیمامون که رو باند فرودگاه مهرآباد نشست،رو به شقایق کردم وگفتم:خب اینم از این.حالا چیکاره ایم؟
به بدنش کش وقوسی داد.معلوم بود حسابی خسته ست.
ـ تورو نمی دونم اما من یک راست می رم خونه وتخت می گیرم می خوابم تا سه روز.راستش دلم برای یه خواب راحت وبدون استرس تنگ شده.
ـ من که حالا حالا ها باید دور یه خواب راحت رو خط بکشم.تا مستند آماده نشه وسمیه وعامر طبق برنامه شون واسه زندگی نرن بوشهر وقضیه ی کامرانی هم تموم نشه،آروم نمی گیرم.
وارد سالن فرودگاه شدیم وچمدون هامون رو پس گرفتیم.شقایق با پدرش تماس گرفت و اونا گفتن دوروزی می شه که رفتن مشهد.
دونستن این موضوع باعث شد حسابی عصبانی شه.
ـ می بینی تورو خدا تا چشم منو دور دیدن،هوس سفر دونفری کردن.همش دوروز تنها گذاشتمشون ها ببین چطور از دست رفتن.
ـ چیکارشون داری؟ طفلکی ها خواستن بعد عمری بدون سرخر برن چه اشکالی داره.
ـ خیلی ممنون از اینهمه توجه ومحبت.حالا دیگه ما سر خر شدیم؟
ـ سخت نگیر ته تغاری.بذار این دوروز رو خوش باشن.
ـ آخه اینجوری من مجبور می شم برم دماوند خونه ی مادربزرگم.تو که می دونی تنها موندن تو خونه با شایان عین دیوونگیه.می ترسم دعوامون شه،بزنه ناکارم کنه.
ـ نترس بزنم به تخته کتک خورت ملسه.والله اون لگدِ سیف اگه به من خورده بود با توجه به اون پیش زمینه ی خوشگلی هم که ازش داشتم،الآن باید دنبال تدارک مراسم هفتم بودین.تازه خودت حماقت کردی.من که گفتم همونجا بمون بهت بیشتر خوش میگذره.دل پسر مردم رو شکستی واومدی که چی بشه؟
چپ چپ نگام کرد.
ـ تورو خدا تمومش کن آیلین.باور کن اعصاب کل کل با تورو ندارم.
دیدم واقعا بدجوری جوش آورده،دیگه سربه سرش نذاشتم.
ـ ولی خودمونیم من هنوز تو کف این موندم که این پسره سیف چطور منو نشناخت.
بی حوصله جواب داد.
- خون جلو چشماشو گرفته بود وندید.وگرنه تشخیص قیافه ی قناس تو که کار چندان مشکلی نیست.
حالا خوبه اعصاب کل کل نداشت واینجوری مثل بلبل جواب می داد.
همزمان با اینکه سوار تاکسی شدیم تا به خونه ی محمد بریم و من ماشینم رو به شقایق بدم که تا دماوند بره،گوشیم زنگ خورد.
تموم تنم با دیدن شماره ی بابا یخ بست.تقریبا سه ماهی می شد که باهاش حرف نزده بودم.حتی موقعی که جریان طلاقمون رو فهمید باهام تماس نگرفت تا بدونه دردم چیه.همش مامان زنگ زد وهربار با تهدید و گله وشکایت هاش رو اعصابم رژه رفت.

با تردید جواب داد.
ـ الوبابا؟!
ـ خودت بگو چه کوتاهی در حقتون کردم که حالا باید اینطوری به کس وناکس جواب پس بدم.
رنجیده وبی مقدمه همین رو گفت وسکوت کرد.راستش اونقدری از این تماس و حرفایی که زده شد،شوکه بودم که نمی دونستم باید چه جوابی بدم.
اما منم گله داشتم؛از ندیده گرفته شدنم،از بی اعتنایی هاشون،از کنار گذاشته شدنم.
به سختی زمزمه کردم.
ـ آخرش باز شد همونی که شما می خواستین.
ـ من اینو می خواستم؟!اینکه به دخترم هر ناروایی رو نسبت بدن؟چرا زندگیت رو بهم ریختی که حالا اینجوری پشت سرت حرف بمونه؟
ـ مگه واسه شما مهمه؟شد یه بار بپرسین چه مرگمه؟چرا طلاق می خوام؟اومدین یه سر بهم بزنین وبگین نگران نباش ما هنوزم پشتتیم؟یه با رمحض رضای خدا خواستین کمکم کنین که به قول شما زندگیمو بهم نریزم؟هربار اعتراض کردم،یا تهدید کردین واولتیماتوم دادین یا واگذارم کردین به یکی مث دده که واسم تکلیف تعیین کنه.
ـ خیر وصلاحت رومی خواستیم.
ـ اینجوری؟!بابا شما همه ی پل ها رو خراب کردین.اصلا قبول من اشتباه کردم اما شما که خودتون رو بابت اشتباه من کنار کشیدین چی؟نگفتین سر دختر جوونمون تو اون شهر بی در وپیکر چی می یاد؟
ـ مگه می شه همینجوری رهات کنیم؟حواسمون بهت بود.از اون دوستت هانا خانوم،از محمد ،حتی غیر مستقیم از طرلان حالت رو می پرسیدیم.فکر می کنی اگه مجبور نمی شدی برگردی خونه ی محمد،میذاشتیم بیشتر از این پیش طرلان بمونی؟
نمی گم کاملا اما لااقل یکم با حرفاش آروم گرفتم.پس اونا فراموشم نکرده بودن و حواسشون به من بود. سکوتم لحن حرف زدن بابا رو هم نرم کرد.
ـ تو خودت خوب می دونی سرقضیه ی عمه خدابیامرزت چقدر رو شما حساسم.نمی خواستم خدایی نکرده با فشار آوردن بهت بلایی سرت بیاد.به دده نگفتم از محمد جدا شدی تا مجبورت نکنه برگردی.بهت اعتماد داشتم که گذاشتم بمونی.گاهی به مادرت می گفتم تماس بگیره یکم باهات تندی کنه تا حساب کار دستت باشه و فکر نکنی اینجا کسی واسه خودسری هات حرفی نداره.گفتم بذار یکم رو پاهای خودش بمونه وسختی بکشه تا قدر عافیت رو بدونه.وقتی هم که شنیدم برگشتی خونه ی محمد خوشحال شدم.می دونستم بهترین تصمیم رو می گیری.نذاشتم کسی تو این قضیه دخالت کنه.وگرنه می دیدم رهی بعد طلاقت چطور میونه اش تا حدودی با محمد شکر آب شده واز دوباره برگشتنت عصبانیه.به غیرتش بدجوری برخورده بود اینکه ببینه محمد راحت طلاقت بده و تو دوباره برگردی.اما با همه ی این حرفا هیچ فکر نمی کردم برگشتنت اینطور خار بشه و توچشم خونواده ی محمد بشینه.
با تردید پرسیدم.
ـ اونا بهتون حرفی زدن.
ـ فقط همین رو می تونم بگم که حرف از آبروی چندین وچند ساله ی تیره وطایفه مونه.اگه فقط به تو وخونواده مون مربوط می شد که خودم به خاطرش جلو همه شون می موندم اما خبر به گوش دده هم رسیده وحالش دوباره بد شده.دکتر ها دیگه به زنده موندنش امیدی ندارن.اوضاع اینجا اصلا روبراه نیست.رهی هم که...
سکوت کرد وآه کشید.با تردید پرسیدم.
ـ واسه رهی اتفاقی افتاده؟!
یاد حرفای چند وقت پیش محمد افتادم ویهو نگران شدم.
ـ رهی پنهونی دختری رو عقد کرده.
چشمام از شنیدن چیزی که به زبون آورد،گرد شد.
ـ چی؟!!
بابا انگار مایل نبود چیز زیادی در موردش بگه.
ـ حدود یک ماهی می شه.بگذریم...ازت یه خواهش دارم.
هنوز تو شوک ازدواج رهی بودم که سکوتم بابا رو واداشت خواستش رو بگه.
ـ اگه تا دیروز به این اعتقاد داشتم که برگشتنت به خونه ی محمد درست وبه صلاحه امروز مطمئنم اگه برگردی خودت وشخصیتت زیر سوال می ره.ومن اینو واسه دخترم نمی خوام.اگه بدونی اونا چه حرفایی زدن هرگز پات رو تو خونه ی محمد نمیذاری.من به خودش کاری ندارم اما وقتی خونواده اش اینطوری خنجر رو از رو بستن وتهمت می زنن دیگه جای تو،تو اون خونه نیست.
یه لحظه مکث واینبار با ناراحتی که نمی تونست تو صداش پنهون کنه،گفت:آیلین بابا از اون خونه بیا بیرون.باورکن سخته ازشون بشنوم دختر مغانلو ها مث یه زن بدکاره زیر پای پسرشون نشسته که بعد طلاق دوباره بهش برگرده.
نفسم با این حرفش تو سینه حبس شد وعرق سردی رو کمرم نشست،چشمام از شدت ناباوری دودو زد وتپش قلبم کند وآهسته شد.

نه نمی تونستم اینو دیگه هضم کنم.از روزی که زیر بار طلاق رفتم وپای همه چیزش وایستادم،تموم هدفم حفظ همین آبرو وعزت نفسم بود اما حالا اونا به خاطر زندگی تو خونه ی محمد،زیر سوال برده بودنش.خدای من چطور می تونستم این عذاب رو تحمل کنم؟همه ی گناه من فقط اعتماد دوباره به احساساتم بود،به اینکه واسه یه بارم شده داشتن یه زندگی خوب کنارمحمد ویه شروع دوباره رو باور کنم.اما باز ضربه خوردم.از همین احساسات سرکوب شده،از همین عاطفه ی همسرانه ای که به ناخودآگاه ذهنم پس زده شده بود.
حالا باید دربرابر خواسته های پدری که همیشه از موضع قدرت حرف می زد واینبار عاجزانه ازم می خواست که به حرفش گوش بدم،سکوت می کردم و محمد و تموم روزای خوبی رو که لااقل تو همین یکی دوماهه داشتیم وحتی علاقه ی ابراز شده اش رو نادیده می گرفتم.چون موندنم تو اون خونه مساوی با بدنامی وبی آبروییم بود.چون اونا دیگه منو به عنوان عروسشون قبول نداشتن.چون وقتی ایلیاتی باشی و وابسته به سنت های ایل،خونواده همیشه ارج وقرب خاص خودش رو داره.که کنار گذاشتنش آسون نیست و چشم پوشی از اون معنا نداره.
ـ از اون خونه می یام بیرون.
سردی کلامم به حدی بود که خودمم جا خوردم.انگار آیلین مرده بود و کس دیگه ای به جاش حرف می زد وتصمیم می گرفت.
- من با محمد حرف می زنم وقانعش می کنم.تو فقط از اونجا بیا بیرون.باور کن دوباره با هم بودن شما دیگه به صلاح نیست.تو که یه بار ازش طلاق گرفتی،مطمئنم اینبار هم می تونی ازش بگذری.
مابین اینهمه احساس متضاد،از این حرف بابا خنده ام گرفته بود.یادمه تا همین چندماه پیش همه ی تلاش اونا واسه این بود که نذارن از محمد طلاق بگیرم وحالا همه ی حرفشون جداشدنم از اون بود.سرتکان دادم بدون اینکه باور داشته باشم این گذشتن همونقدر که بابا می گه،آسونه.
اما نه آسون نبود.اینو وقتی با همه ی وجود لمس کردم که ،پا تو خونه گذاشتم و هوای پراز دلتنگیش رو یه نفس به مشام کشیدم.

پای رفتنم را از من گرفته
بغض اینبار هم ندیدنت
تمام شهر
قاب نگاهم شده اما
لحظه لحظه ی نبودنت
حجمی دارد که در من جا نمی گیرد.
دستهایم بلا تکلیف از نوشتن،
خطوط پیچ در پیچ افکارم را
روی کاغذ سپید،سیاه می کند.
چشم که می گشایم
تونیستی!
اما همین کافیست که درونم
ریشه دوانده باشی؛
دلم تا ابد تورا بهانه می کند.
« لیلین»
***
زانوهام لرزید وسرم گیج رفت.دستمو به چارچوب در گرفتم که نیفتم.
ـ آیلین حالت خوبه؟!هنوزم نمی خوای بگی چی شده؟
به طرفش برگشتم وبا بغض گفتم:تو خونه ی مادربزرگت واسه یه مهمون دیگه هم جا هست؟
ناباورانه زمزمه کرد.
ـ چی داری میگی؟!
نموندم بهش توضیح بیشتری بدم.بی حال کفشام رو در آوردم وبه سمت اتاق خوابم رفتم.سعی کردم نگام به هیچ چیز این خونه نیفته.که خاطره اش داغ دلم رو تازه کنه.
در اتاق رو که باز کردم،چشمم به تخت بهم خورده و وسایل جابه جا شده،میخکوب شد.سخت نبود اگه تصور می کردم تو این مدت شب هارو اینجا گذرونده و از سر دلتنگی تموم وسایلم رو زیر و رو کرده.
نگام به شال مشکی گلوله شده ام کنار بالشش خورد وچشمام به سوزش افتاد.لعنتی!چرا با من این کارو می کرد؟چرا نمیذاشت راحت ازش بگذرم؟
من باید می رفتم وجای من دیگه اینجا نبود،نه تاوقتی که اون بتونه کاری کنه.
زیر لب با بغض زمزمه کردم.
ـ محمد تورو خدا کاری بکن.
زانوهام از شدت ضعف تا خورد و این معده ی داغون باز از درد تیر کشید.رو زانوهام قدم برداشتم وبه سختی خودمو به تختم رسوندم.دیگه نمی تونستم تحمل کنم،دیگه نمی کشیدم،خسته بودم.اونقدر خسته که دلم می خواست چشمامو ببندم وهرگز بازش نکنم...چرا مصایب این منِ درد کشیده تمومی نداشت؟
به شقایق که پشت سرم وارد اتاق شده بود،اشاره کردم.
ـ می شه وسایلم رو جمع کنی؟
ـ آیلین؟!
بهت زده وبی ربط گفتم:الآن هیچی به ذهنم نمی رسه.
ـ پس محمد چی؟!
اشک تو چشمام حلقه زد.
ـ تورو خدا!
واون سکوت کرد وگذاشت برای این دل شکسته کمی عزاداری کنم.هق هق آروم وبی صدام فضای اتاق رو عذاب آور کرده بود واین دست خودم نبود.شقایق هم حرفی نمی زد چون مطمئن بود بلاخره به حرف می یام.
واین سکوت چند ساعت بعد و تو خونه ی مادربزرگ شقایق شکست.پشت پنجره ی یکی از اتاق خواب ها ایستاده بودم وبه حیاطی که پر از درخت میوه بود،خیره بودم.
حالا که همه چیز رو گفته بودم،احساس سبکی می کردم.
ـ من چاره ی دیگه ای نداشتم شقایق.نمی تونستم بمونم.
ـ لااقل باید با محمد حرف می زدی که.
دستامو تو هم قلاب کردم و نفس عمیقی کشیدم.
ـ باهاش حرف می زنم اما حالا نه.بذار یکم بگذره تا بتونم این موضوع رو هضم کنم.
ـ بلاخره که چی؟اومدنت از اون خونه یعنی صحه گذاشتن رو تهمت ها ی اونا.
ـ می دونم اما موندن اونجا کار من نبود.هنوز اونقدری پوستم کلفت نشده که حرف بخورم وسکوت کنم.باید ایلیاتی باشی تا بتونی درد منو بفهمی.همه چی که دوست داشتن وعشق نیست.
ـ حرفاتو قبول دارم اما مطمئنم که محمد می تونه این مشکل رو حل کنه.حالا ببین.
باحسرت زمزمه کردم.
ـ خدا از دهنت بشنوه.
***
25
تو راه بیمارستان بودیم.لاوین چهار روزی می شد که بستری شده بود واینبار حالش از همیشه وخیم تر بود.وقتی با تن نحیف و شونه های خمیده اش رو تخت بیمارستان روبرو شدم به معنای واقعی کلمه جا خوردم.باورم نمی شد عرض دوهفته این همه شکسته وضعیف شده باشه.
هانا کنار تختش نشسته بود و داشت باقربون صدقه ناخن های ضخیم ودردناکش رو می گرفت.میگفت سرطان ریه، این بلا رو سر دستاش آورده.
نفس کشیدنش به سختی انجام می شد ودکترش همین روز قبل با استفاده از استنت گذاری آندوسکو پیک،مجاری هوایی ریه اش روتا حدودی باز کرده بود.
با دیدنمون فقط لبخند محوی زد وبیشتر با لب زدن منظورش رومی رسوند.هانا به نسبت گذشته روحیه ی بهتری داشت.البته هنوزم ته نگاش اون غم از دست دادن بود اما لااقل می شد حدس زد با رفتنش کنار اومده یا بهتره بگم دربرابر این حقیقت تسلیم شده.
ساوان وآوات ودوتا از برادرها وتنها خواهر لاوین هم اومده بودن.ظاهرا دیگه فرصت چندانی نمونده بود واین منو می ترسوند.

توحیاط بیمارستان بودم که متوجه اومدن محمد شدم.خودمو ازش پنهون کردم و به چهره ی عصبی و نگرانش زل زدم.از دیروز عصر تا حالا چندین وچندبار باهام تماس گرفته بود و من هربار از جواب دادن منصرف شده بودم.راستش اصلا آمادگی اینو نداشتم که بابت رفتنم بهش جواب پس بدم یا بخاطر حرفای مادرش ازش توضیح بخوام.بااین حال وقتی دیدم توچند قدمیم ایستاد و گوشیش رو از تو جیبش درآورد تا باهام تماس بگیره،طاقت نیاوردم بیشتر از این دلواپسش کنم.
به محض زنگ خوردن گوشیم،جواب دادم.
ـ الو سلام.
یه چند لحظه مکث کرد وبرگشت تا نگاهی به دور وبر بندازه.ظاهرا زنگ گوشیم توجهش رو جلب کرده بود.خودمو پشت یه بوته ی کاج کشوندم و منتظر شدم.
ـ پس بلاخره تصمیم گرفتی که حرف بزنی.
ـ ببین من...
حرفمو با عصبانیت قطع کرد.
ـ تو چی؟واقعا ناامیدم کردی آیلین.
ـ تو باید به من حق بدی...هیچ خبر داری چی شده؟خونواده ت چه حرفایی پشت سرم زدن؟
کلافه دستشو روکمرش گذاشت و چندقدمی رفت وبرگشت.
ـ باشه قبول اما اینطور بی خبر گذاشتن ورفتن حق من نبود.هیچ می دونی از دیروز تا حالا چی کشیدم؟اگه بابات تماس نمی گرفت و نمی گفت برای چی رفتی من از ترس و نگرانی سکته می کردم.
ـ نباید بی خبر می رفتم اما حق داشتم که برم...این همون شروع دوباره ای بود که می گفتی؟اینکه پدر ومادرت هرچی که به زبونشون رسیده به من که مثلا یه زمانی عروسشون بودم،بگن؟
لحن صداش با گلایه ی من کمی نرم شد.
ـ من ازت معذرت می خوام. مطمئن باش اینا حرفای پدر ومادر من نیست.کس دیگه ای گوششون رو پر کرده اما قبول دارم که تند رفتن.
ـ پس باید از رفتنم ناراحت نشی.روزی که قبول کردم از هم جدا شیم همه ی غصه و نگرانی من،حفظ شخصیت وآبروم بود اما حالا ببین کارم به کجا رسیده که باید بخاطر پیشنهاد تو من زیر سوال برم.گفتم بذار برم،قبول نکردی.خب بیا ببین چی به بار اومد.این حق من نبود.
چنگی به موهاش زد وبا تاسف سر تکان داد.
ـ به خدا زیر بار اینهمه مشکل دارم له می شم آیلین.باور کن از وقتی شنیدم چی شده،شب و روز ندارم.رهی شاهده که همه ی تلاشمو کردم تا بفهمم کار کیه.اوضاع موسسه بهم ریخته و با نینا سر این موضوع که حتما اون به مادرم خبر داده،دعوام شده.اما تازه امروز فهمیدم کار کس دیگه ایه.
ـ کی؟!
نفسشو با حرص فوت کرد.
ـ طرلان.
ـ یعنی کامرانی ازش خواسته؟!
ـ فکر نمی کنم یعنی دقیقا نمی دونم.بدجوری نگرانتم آیلین.تهدید های کامرانی داره هر روز بیشتر می شه.می ترسم بزنه به سرش وکاری کنه.ازت خواهش می کنم برگرد خونه.
ـ نمیتونم،نه تا وقتی که خونواده ات حرفشون رو پس نگیرن...چشم رو هرچیزی ببندم رو این یکی نمی بندم.حرف از آبرو وحیثیت منه.
ـ تو برگرد خونه،من قول می دم همه چیز رو درست کنم.
واسه چند لحظه نگاه مرددم روش مکث کرد اما درنهایت گفتم:نمی شه.
ـ به من اعتماد نداری نه؟
ـ نمی خوام احساسی تصمیم بگیرم.بهم ثابت کن می تونم روت حساب کنم.
ـ فکرمیکردم اونقدری علاقه بینمون هست که با وجود تموم این مسائل منو کنار نذاری اما...خوش خیال بودم مگه نه؟
ـ با این حرفا سختش نکن.به خدا چاره ی دیگه ای نداشتم.اصلا حالا که اینطوره باید بگم حرف سر تو نیست،من به خودم اعتمادی ندارم.نمی خوام از تو و احساسم ناامید شم...کمکم میکنی؟
صداش از شدت بغض وناراحتی خش دار شده بود.
ـ چی ازم میخوای؟
ـ کاری کن حرفشون رو پس بگیرن.نمی دونم چه جوری اما بذار باور کنم که می تونی.
ـ باشه اما بهم اطمینان بده جات امنه.
ـ نگران نباش جایی که هستم خوب ومطمئنه.
نگاهی به ساعتش انداخت.
ـ باشه مواظب خودت باش.من دیگه باید برم،خداحافظ.
بلافاصله بعد از قطع کردن تماس، به شقایق زنگ زدم وازش خواستم درمورد من چیزی به محمد نگه وبه محض دیدنش سریع خداحافظی کنه وبیاد.باهانا هم صحبت کردم وازش به خاطر اینطور رفتنم،عذرخواهی کردم.جز این چاره ای نبود.مطمئن بودم اگه محمد منو می دید،محال بود بذاره که برم.
***
24
داشتم به درخواست شقایق واسه ناهار کوفته درست میکردم وحواسم پی اتفاقات دور وبرم بود.شقایق وارد آشپزخونه شد و گوشیش رو گذاشت رومیز.
ـ باهانا صحبت می کردم.
سریع به طرفش برگشتم.
ـ حال لاوین...
سرتکان داد.
ـ نترس تغییری نکرده.
زیر شعله روکم کردم وپشت میز نشستم.
ـ همه چیز تو یه چشم بهم زدن بهم ریخت.کی فکرش رو می کرد قراره همچین روزایی رو هم ببینیم.
کنارم نشست و دستمو گرفت وفشرد.
ـ بدجوری خودت رو باختی.این آیلینی نیست که من می شناختم.
ـ خسته ام می فهمی؟خیلی خسته ام.یکم آرامش می خوام اما...
لبخند محوی زد.
ـ فکر نمیکنی باید جای دیگه ای دنبال این آرامش بگردی؟
ـ دارم عذاب می کشم اما دست خودم نیست. این روزاهمش احساس میکنم یه چیزی رو گم کردم.
بامهربونی دستی به شونه ام زد.
ـ دوستش داری مگه نه؟
سرمو پایین انداختم و سعی کردم بغض نکنم.اونم سرشو خم کرد تا باهام چشم توچشم بشه.
ـ این واسه بودن کنارش کافی نیست؟
ـ نمیدونم.من هیچ وقت این کنار هم بودن روکامل ندونستم.نمی خوام اونو مقصر بدونم.احساس می کنم خودم این حس رو نداشتم یا لااقل سعی نکردم بهش برسم.اینکه همسرشم واین شامل خیلی از مسائل میشه.انگار تو اون هشت ماه زندگی مشترک ما فقط نقش بازی کردیم.اما حالا دنبال یه حس واقعییم که فقط دوست داشتن براش کافی نیست.
ـ فکر میکنی با دور موندن ازش می تونی به این حس برسی؟
سرمو بین دستام گرفتم وتکان دادم.
ـ نمیدونم.گیجم به خدا.فقط از این مطمئنم که محمد باید خودشو ثابت کنه همین.

همقدم با هانا به طرف اتاق لاوین می رفتیم که بی مقدمه گفت: دیروزمحمد رو واسه اولین بار اینهمه پریشون وبهم ریخته دیدم.یکم سرم شلوغ بود ونشد باهاش درست وحسابی صحبت کنم اما از قرار معلوم رفتنت بدجوری آشفتش کرده.
شقایق یه چیزایی رو تو وقت ملاقات قبلی مون کف دستش گذاشته بود واون تاحدودی از قضایای بندرکنگ وبعدش تماس پدرم باخبر بود.
بازوشو آروم فشار دادم.
ـ هنوزم که حواست به همه چیز هست.
ابرویی بالا انداخت.
ـ خب این خاصیت هانا بودنه.نمی شه از چیزی بی خبر بمونم.
طنز تو کلامش رو لب هیچ کدوممون لبخند رو ننشوند.
ـ منم داغونم.هنوزم که هنوزه با اون حرفا کنار نیومدم.
ـ می دونم چقدر شنیدن این حرفا برات گرون تموم شده اما اون بنده خدا هم گناهی نداره.نذار تو این اوضاع که خودتم می دونی کامرانی و دار ودسته اش دارن چه آتیشی می سوزونن همه ی حواسش پرت نبودن تو باشه.
کلافه نگاهش کردم.
- مطمئنی سرت شلوغ بوده واون نتونسته باهات حرف بزنه واحتمالا بخواد منو راضی به برگشتن کنی؟
خیلی تلاش کرد جلوی لبخندشو بگیره.
ـ این تیز بودنت داره کم کم کفر منو در می یاره.یعنی می شه من واون یه بار یه موضوعی رو با هم هماهنگ کنیم و تو متوجه نشی؟
بی تفاوت شونه بالا انداختم.
ـ فهمیدنش سخت نیست.اصولا اینجور وقتا حرفات از جنس حرفای اونه.
ـ پس جنس حرفاشو می شناسی.
چیزی نگفتم وسکوت کردم.دستمو گرفت ومجبورم کرد بایستم.
ـ خب چرا سعی نمی کنی خودشو بشناسی؟
سوال مشکلی بود اما من برای جوابش،حرفای ناگفته ی زیادی داشتم.
ـ چون اون یه دیوار محکم دور خودش کشیده و نمی خواد بیشتر از اونی که لازمه،من بهش نزدیک شم...چون اگه خودمون روهم بکُشیم باز نمی تونیم مث باقی زن وشوهر ها زندگی کنیم.ما اون حس شریک وهمسر بودن رو گم کردیم...چون باوجود دوست داشتنش،باورش ندارم.چون هنوز تکلیفم با خودم واین زندگی معلوم نیست... چون با وجود تموم اون تغییر های خوب،هنوزم نتونسته بین من و خونواده اش عدالت رو رعایت کنه...چون من می ترسم که برگردم وهمه چیز دوباره تکرار شه.که اینبار پای احساسمم در میونه ومن نمی خوام بخاطرش شکست بزرگتری بخورم.
ـ پس کوتاه اومدنی در کار نیست.
با ناباوری نگاش کردم.
ـ تو چشمای من زل بزن وببین من همون آیلین دوماه پیشم؟!اون روزی که از محمد طلاق گرفتم،ازش متنفر بودم وحالا دارم پیشت اعتراف می کنم دوستش دارم.اینهمه تغییر وکوتاه اومدن کمه؟
چیزی نگفت و سرشو پایین انداخت.به راه افتادم و گفتم:حاضرم بازم کوتاه بیام اما به شرطی که محمد کاری کنه.
ـ چی بگم.شایدم بهتر باشه کمی ازش دور بمونی.با اون کبودی زیر چشمت و جوابی که باید بابتش به اون بدی همون بهتر که فعلا باهات روبرو نشه.
مثل دختر بچه های تخس لبخند زدم وچیزی نگفتم.
وارد اتاق شدیم ومن نگام میخ چهره ی گرفته و چشمای متورم وسرخ آوات شد.رو کاناپه ی تو اتاق، خوابش برده بود وبدنش رو مث یه جنین جمع کرده بود.نگاه لاوین هم به اون بود و متوجه اومدنمون نشده بود.
ـ دورش بگردم الهی.چرا اینجا خوابیده؟
باسوالی که هانا پرسید هردومون به طرفش برگشتیم.لاوین به سختی لب زد وهانا برای فهمیدن منظورش جلو رفت.دستشو گرفت و روش خم شد.یکی دو دقیقه ای طول کشید تا منظورش رو بفهمه.
ظاهرا ازمون می خواست روی آوات رو با یه پتویی بکشیم تا سردش نشه.اما قبل از اینکه به این نگرانی پدرانه خاتمه بدیم،ساوان وارد اتاق شد وپیشنهاد داد که آوات رو با خودش به محل اقامتشون که خونه ی یکی از اقوامشون بود،برگردونه.
هانا هم باهاش موافقت کرد.ساوان خم شد و آوات رو از روی کاناپه برداشت.لاوین به کاپشن دخترونه ی سفیدی که رو صندلی کنار تختش بود،اشاره کرد و هانا اونو برداشت و رو آوات کشید.خم شد و صورت دخترش رو بوسید وگذاشت که ساوان اونو ببره.
لاوین با حسرت به رفتنشون خیره موند.وقلب من از دیدن این صحنه به درد اومد.سرمو پایین انداختم ونگاه پدری رو که تو آخرین روزهای رفتنش هنوزم نگران جزئی ترین مسائل مربوط به دخترش بود رو تاب نیاوردم.
اونوقت اونو با پدر خودم مقایسه کردم که تو این یکی دو روزه سعی داشت با باج دادن به من و دورنگهداشتنم از محمد،آبروی طایفه رو حفظ کنه.اصلا مقایسه ی قشنگی نبود وباعث شکسته شدن خیلی از باورهام می شد ومن اینو نمی خواستم.چون منصور خان مغانلو چه خوب وچه بد پدرم بود.
بارفتن ساوان،من هم تصمیم گرفتم که برم.نمی خواستم با محمد روبرو شم.هانا بابت این عکس العملم سرزنشم کرد وازم خواست بیشتر فکر کنم.
روهوا بهش قول دادم وبعد از خداحافظی با هردوشون از بیمارستان بیرون اومدم.به طرف جایی که ماشینم رو پارک کرده بودم،رفتم و تو چند قدمی رسیدن بهش صدای آشنایی منو مخاطب قرار داد.
ـ آیلین؟!
به طرفش برگشتم وبا شگفتی نگاش کردم.اون اینجا و جلوی در بیمارستان چیکار می کرد؟!
ـ وقت داری باهم یه فنجون قهوه بخوریم؟!
یاد حرفای محمد افتادم وبی اختیار اخم کردم.
ـ من باتو حرفی ندارم.
ـ سعی کرد دستمو بگیره.
ـ اما من دارم.
خودمو کنار کشیدم و به تند ترین لحنی که تو خودم سراغ داشتم جواب دادم.
- بهت اعتمادی ندارم.
پوزخندشو ازم پنهون نکرد.
ـ یعنی تو از خوردن یه فنجون قهوه هم با من می ترسی؟
ـ آره می ترسم.چون از آدمی که شیطون رو هم با کارهاش درس می ده،باید ترسید.
خندید،ریز وعصبی.
ـ بس کن دختر.منو بگو که روتو یه حساب دیگه وا کرده بودم.
ـ چیکارم داری؟
فکر کرد با این سوال کوتاه اومدم که گفت:با من بیا درموردش حرف می زنیم.باور کن به نفع تو و محمده.
با تمسخر نگاش کردم.
ـ نگو تورو خدا بدجور تحت تاثیر قرار گرفتم.بعد اینهمه دشمنی با من وخونواده ام که ازآخرین هنرنماییت یه هفته هم نمیگذره،انتظار داری باور کنم میخوای کاری به نفع من ومحمد کنی؟
اینبار هم نتونست جلو خنده شو بگیره.
ـ پس خبرش بهت رسید.باور کن زدن اون حرفا به مادرشوهرت اصلا کار سختی نبود.
به راه افتادم ودستی تو هوا تکان دادم.
- برو به جهنم.
با خشم غیر قابل مهاری بازومو گرفت وکشید.مات واکنشش شدم.انگار اصلا تعادل روحی،روانی نداشت.
ـ ده دقیقه بیشتر وقتت رو نمی گیرم.درضمن نترس دیگه باهات کاری ندارم.همون که عیسی خان رو واسه آخرین بار دوختمش به تخت بیمارستان،برام کافیه.

با نفرت به چشمایی که از شدت کینه و دشمنی برق می زد،خیره شدم.
ـ همینجا حرفت رو بزن.من با تو جایی نمی یام.
ـ چیزایی که می خوام بگم،مهمه.با من بیا.
ـ ببین طرلان من بیست ودو سالمه.سنی ندارم اما عقلم قد بچه دوساله نیست که گول حرفات رو بخورم.
ـ حتی اگه قضیه دادن آدرس محل اقامت کامرانی باشه؟
ـ خب این به چه درد من می خوره؟نکنه خونه شو عوض کرده.آره؟
متعجب و بهت زده نگام کرد.
ـ یعنی تو خبر نداری؟!
بی خیال پرسیدم.
ـ از چی؟
ـ کامرانی فرار کرده.دستمون رو گذاشته تو پوست گردو ودر رفته.الآن یه هفته ست.
ـ اما محمد...
ـ بهت چیزی نگفته نه؟
یاد حرفاش افتادم واینکه کامرانی مدام تهدیدش می کنه و ازش می خواد هرچه سریع تر سهام مورد نظر معامله شه اما حالا طرلان چیز دیگه ای می گفت.
- یعنی باید حرفاتو باور کنم؟
چشماشو ریز کرد.
ـ برام مهم نیست حرفاموباور کنی یا نه.اگه می بینی اینجام فقط واسه اینه که زهرم رو به اون نامرد پس فطرت بریزم.من می دونم محمد داره بابت پرونده ی کامرانی همکاری می کنه. از طرفی تو و شوهرت می دونین که من چه نسبتی با اون عوضی داشتم.دلم نمی خواد خودموقاطی این ماجراها کنم اما چون ازاین کثافت کاری هاش بی خبر بودم نمی خوام بخاطرش متهم شم. حاضرم هر اطلاعاتی که بخوان بهشون بدم و حتی شده جاش رو هم لو بدم.
بابدبینی زمزمه کردم.
- از کجا معلوم که داری راست می گی ؟!
ـ ببین یه کافی شاپ اونور خیابون هست.میریم وسفارش قهوه می دیم و تواین فاصله با هم حرف می زنیم.چطوره؟
موضوع برام بدجوری حالب شده بود ودوست داشتم از همه چیز سردربیارم.حتی اگه تهش هم صحبت شدن با آدم مزخرفی مثل طرلان بود.
به محض ورودمون اون سفارشش روداد و به انتخاب من پشت یه میز نزدیک درخروجی نشستیم.راستش هنوزم بهش اعتماد نداشتم وشاید حتی یه جورایی ازش می ترسیدم.اینکه هم صحبتی باهاش یه نقشه باشه و اون بخواد بلایی سرم بیاره.
ـ خب؟!
ـ اول اینکه بگم تماسم با مادرشوهرت وزدن اون حرفا پشت سرت فقط برای ریختن آبروی پدر وپدر بزرگت بود.
براش پشت چشمی نازک کردم.
ـ اما اول از همه آبروی منو ریختی.
با بدجنسی خندید وسیگاری روشن کرد. ظاهرا اینجا استعمال دخانیات موردی نداشت.
ـ خب تر وخشک همیشه با هم می سوزن مگه نه؟
حرفی نزدم واون خیلی جدی گفت:بگذریم کامرانی یه هفته ای می شه که فرار کرده.
ـ بدون معامله با محمد؟!
ـ چرا اتفاقا باهاش معامله کرد. منتها به نیابت از گروهی که تا همین چند وقت قبل رقیبشون برای خرید اون سهام بودن.
خوب می دونستم منظورش از یه گروه دیگه کیوان ومادرشن.البته مطمئن نبودم اونم اینو می دونه یا نه.
ـ طرف معامله تو زرد از آب در اومد؟
درجوابم سرتکان داد واینبار من خندیدم.
ـ پس کامرانی بدآورد و در رفت.
ـ پرونده ش به جریان افتاده بود.
ـ همون پرونده ی مربوط به پول شویی؟
ـ آره به گمونم.هرچند من چیز زیادی درموردش نمی دونم.
ـ خب میگفتی.
پُک عمیقی به سیگارش زد و به دودی که از دهانش خارج شده بود،خیره موند.
ـ محمد واسه عقد قرداد کلی پیش شرط گذاشت ورحیم بوستانی رو به عنوان وکیل حقوقی مون قبول نکرد.پریسا هم از فرصت پیش اومده استفاده کرد وپیشنهاد همکاری داد.کامرانی بی خبر از همه جا ناچار شد قبول کنه.اونم معامله رو انجام داد وپولی که این وسط قرار بود گیر کامرانی بیاد،از این جیب پریسا خانوم در اومد و رفت تو اون یکی جیبش.
ـ این یعنی طرف معامله هم پریسا خانوم بوده آره؟
ـ پریسا ویکی از آدمای کله گنده که از آشناهاش بوده.یه معامله ی به ظاهر کاملا قانونی که بابتش چیزی به کامرانی نرسید.
- خب یکی سر یکی دیگه کلاه گذاشته،این وسط به من ومحمد چه مربوطه؟
بی حوصله جواب داد.
ـ همین همکاری محمد با اونا دیگه.البته کاشف به عمل اومد اونا هم یه جورایی دورش زدن وازش سواستفاده کردن تا قبل از مصادره شدن اموالشون، یه جورایی این شصت درصد رو نجات بدن.اونم با معامله ای که نازل ترین قیمت پیشنهادی رو داشته.ما از یه طرف ومحمد از طرف دیگه درست زمانی اینو فهمیدیم که پشت میز معامله نشستیم.ظاهرا برنامه ریزی شونم اونقدر درست وحساب شده بوده که بعد از به جریان افتادن پرونده،این جلسه رو بذارن.کامرانی هم که حسابی گیج وعصبی بود همون اول بسم الله وا داد وراضی شد سهام رو واگذرا کنه.به محض ریخته شدن پول به حسابش،دولت تموم حساب هاش رو بلوکه کرد و اون دستش به چیزی نرسید.واسه همین با اون مقدار پولی که از فروش چهل درصد اولیه ی سهامش داشت و ازکشور بی سر وصدا وبا زرنگی خارج کرده بود،فرار کرد.
قهوه مون رو آوردن واون مجبور شد سکوت کنه.کمی خودمو جلو کشیدم وچشم تو چشم شدیم.
ـ پس تورو هم بی خیال شد.
ـ مگه دستم بهش نرسه.بیچاره اش می کنم.
ـ حالا چیزی هم این وسط دستت رو گرفت یا نه؟
نگاشو ازم دزدید وته مونده ی سیگارش رو تو ظرف جلو دستش خاموش کرد.
ـ باید آخر این ماه خونه رو تخلیه کنم.مردک آشغال پنهونی اونجا رو هم فروخته.
نمی دونم چرا داشت این چیزا رو به من میگفت، با اینحال دلم اصلا به حالش نسوخت.
ـ اینجور که معلومه بد باختی.پس واسه همین خواستی از من وخونواده ام انتقام بگیری؟
دندوناشو با خشم رو هم فشرد ونگاه تندی بهم انداخت.
ـ مقصر تموم این بدبیاری ها عیسی خانه.
با تمسخر سر تکان دادم.
ـ بهتره دست از این توهم برداری وچشماتو خوب واکنی.اونی که مقصره فقط وفقط خودتی.تویی که این زندگی روخواستی.تولجن فرو رفتن وتن دادن به زندگی با امثال کامرانی،نتیجه ی حماقت خودته.تنها گناه دده شاید طرد کردنت از خونواده ی خودش بود. وگرنه بودن کسایی مث خاله جیران که ازت حمایت کنن ولی خودت نخواستی.
ازجام بلند شدم.
ـ شماره تلفنت رو به کسی که می خوای می دم اما بهتره دیگه دور وبر زندگی من پیدات نشه.وگرنه رو این نسبت فامیلی چشم می بندم وبه خاطر اعاده ی حیثیت ازت شکایت میکنم.

طرلان همینطور هاج و واج نگام میکرد که از کافی شاپ بیرون اومدم وبه طرف ماشینم رفتم.نمی دونم چرا هنوزم نسبت به حرفاش تردید داشتم.با این حال تصمیم گرفتم کمی خوشبینانه به مسئله نگاه کنم وحالا که همکاری اون می تونست کامرانی رو دستگیر کنه،چرا نباید ازش استفاده می کردیم.
سوار ماشین شدم وراه افتادم.مدام عقب رومی پاییدم تا ببینم کسی تعقیبم میکنه یا نه.راستش تحت تاثیر کارهای غیر قابل پیش بینی کامرانی هر آن منتظر روبروشدن با یه اتفاق هولناک تازه بودم.اما خوشبختانه نه کسی تعقیبم کرد و نه مورد مشکوکی دیدم.
سر راهم کمی واسه خونه خرید کردم وبه محض رسیدن، شقایق رو گوشی به دست تو حیاط دیدم که با دیدنم تماسش رو سریع قطع کرد.به طرفم اومد ولبخند دستپاچه ای زد.
ـ سلام.اومدی؟
از ماشین پیاده شدم ودرحالیکه هنوزم نگام رو چشمای گریزونش سنگینی می کرد،صندوق عقب رو باز کردم تا خرید ها رو بردارم.
واسه کمک جلواومد وچندتا پاکت میوه رو بدست گرفت وبه سختی گفت:چرا زحمت کشیدی؟
خیلی آروم جواب دادم.
ـ خواهش می کنم.
ـ لاوین چطور بود؟
وسایل رو برداشتم و در صندوق عقب رو بستم ونفسی تازه کردم.
ـ مث همیشه.
ـ از هانا به خاطر نیومدنم عذرخواهی کردی؟
به راه افتادم ونگام رو برف های آب نشده ی گوشه گوشه ی حیاط لغزید.
ـ بهش گفتم حال مادربزرگت بهم خورده وفشارش بالا بود،واسه همین نتونستی بیای.اونم گفت حتما واسه پرسیدن حالش باهات تماس می گیره.
سرشو پایین انداخت وزیر لب زمزمه کرد.
ـ که اینطور.
ـ الان هانا نبود که باهات حرف می زد؟
تیز نگاش کردم و اون رنگش به وضوح پرید.
ـ نه یعنی آره...یعنی منظورم اینه که هانا نبود.
قدم تند کرد وبه طرف خونه رفت.سلانه سلانه پشت سرش قدم برداشتم وبه این فکر کردم که به احتمال خیلی زیاد یه دسته گلی به آب داده که نمی خواد من متوجه شم.
به محض ورودم،سری به مادربزرگش زدم و حالش رو پرسیدم.خداروشکر نسبت به صبح خیلی بهتر بود.یه بیست دقیقه ای کنارش نشستم و واسه اینکه حوصلش سر نره کمی از خودم وخونواده ام گفتم.اونم با علاقه گوش داد.کلاً زن کم حرف و ساکتی بود.بیشتر دوست داشت دیگرون براش حرف بزنن یا درد ودل کنن.
شقایق از تو آشپزخونه صدام زد.عصرونه آماده کرده بود ومی خواست میز رو بچینه.به اتاق خودم رفتم ولباسم رو عوض کردم.گوشیم رو گذاشتم رومیز ومردد به چهره ی خندون محمد خیره شدم.
(انگار که شرطی شده باشم؛
باهر لبخند نفس گیرت،
نفس کم می آورم.)
«لیلین»
دلم برای اون چهره ی شادش و لبخند های نادرش تنگ بود.حسابی سردرگم بودم واین آیلین دلتنگ رو نمی شناختم یا شاید بهتره بگم احساسش رو درست نمی شناختم.
دلم این روزها بهونه گیر شده بود.مدام مث بچه ها لج می کرد وبهونه ی محمد رو می گرفت.خب حق داشت،عادت کرده بود وبا محبت اون نرم شده بود.اصلا مگه می تونست با نبودش کنار بیاد؟محمد بهم گفته بود دوستم داره،گفته بود دلش برام تنگ می شه،گفته بود محاله ازم دست بکشه.
بی هوا به دیوار پشت سرم تکیه دادم وروزمین سر خوردم.
اونوقت من چیکار کردم؟کم آوردم وجا زدم.همه چیز رو گذاشتم پای اون وازش خواستم مشکل رو حل کنه.اما خب باید اعتراف کنم تصمیمم اشتباه بود.اگه قراره این یه شروع واسه زندگی مشترک باشه ومن بتونم به اون حس واقعی همسر بودن برسم،نباید اینجا باشم و خودمو ازش پنهون کنم.نباید کناربایستم وتوقع داشته باشم اون مشکلات رو به دوش بکشه.مطمئن بودم همسر بودن فقط به دوست داشتن و ابراز علاقه کردن وحتی رابطه ی زناشویی ختم نمی شه.اما اینو هیچ وقت کسی بهم یاد نداد و محمد هم ازم این انتظار رو نداشت که همه جوره یه همسر باشم.
سرمو کلافه به دیوار تکیه دادم و نگاهمو به سقف دوختم.
ما جز ادا درآوردن ونقش بازی کردن،جز فاصله گرفتن وتصمیم گیری های احمقانه تو اون یکسال کاری نکرده بودیم.وگرنه اگه علاقه وتجربه ی الآن بود،باشوروشوقی که می تونستیم اون اوایل حسش کنیم،مطمئناً زندگی مون جور دیگه ای رقم می خورد.
شاید من می تونستم با نفوذ محبت آمیزی که روی محمد داشتم جلوی دخالت های پوران رو بگیرم. و اون می تونست با یه مدیریت درست ودرنظر گرفتن مختصری از خواسته هام،از من زنی همراه و همدل بسازه.
ـ کجایی پس؟!
باسوال شقایق تکان سختی خوردم و از فکر بیرون اومدم.
ـ دارم می یام.
حین خوردن عصرونه وحتی بعدش موقع شستن ظرفها و زمانی که شقایق پیش مادربزرگش بود،مدام فکرم حول ماجرای امروز می چرخید.حرفای طرلان و اتفاقاتی که رخ داده بود.حالا دیگه برای تماس با محمد دلیل لازم روداشتم واصلا دلم نمی خواست به این فکرکنم که بابا چقدر اصرار کرده ازش دور بمونم.
خب حقیقتا دلم نمی خواست این حق رو بهشون بدم که اینبار هم اونا تصمیم گیرنده باشن.وقتی به این فکر می کنم که با حمایت نکردنشون از من بعد طلاق،چه بلاهایی می تونست سرم بیاد،مغزم سوت می کشید.
اون روزا که محمد بعد از جدایی مون نگران جا ومکانم بود،اونا کجا بودن؟مگه نمی دونستن پیش طرلانی زندگی می کنم که پشت سرش حرف زیاده؟که احتمال داره منم راه اشتباه اونو برم؟که اگه ماجرای کامرانی وخواستش پیش نمی اومد من هم الان شاید یکی مث طرلان بودم؟
خب من جواب این سوال هارو خیلی خوب می دونستم.بابا همیشه عادتش بود خودش رو کنار بکشه مگه جایی عرض اندام کنه که حرف از حساب وکتاب یا نقل آبروی تیره وطایفه باشه.درظاهر میذاشت راه خودمون رو بریم اما درنهایت ما وآینده مون رو قربونی منافع طایفه میکرد.این خوی وخصلت رو سی سال شهرنشینی هم عوض نکرده بود.
مادرمم که جای خودش رو داشت.اونقدر سرش گرم دل مشغولی های کوچیک وبزرگش بود که فرصتی برای توجه به من نداشت.به قول رهی،همیشه این آیناز بود که مرکز توجه مامان قرار می گرفت.حالام که به خواسته اون به موقع ازدواج کرده وداشت بچه دار می شد،دل نگرانی های لازم رو براش بوجود آورده بود پس جایی دیگه واسه ما نمی موند.
رهی هم که با این دسته گل جدیدش فرصتی برای توجه به من نداشت.هیچ فکر نمی کردم این اختلاف عقیده بینمون ودرنهایت جدایی من از صمیمی ترین دوستش اینهمه میون ما فاصله بندازه.هرچند شاید بعدش سعی کرد کمی این فاصله رو کم کنه اما یه جورایی دیگه دیر شده بود.
با این حال من خوشحال بودم.چون باوجود تموم این حمایت نشدن ها وبا همه ی حرفایی که پشت سرم بود،یکی مث طرلان نشدم.تابرای بدست آوردن یه موقعیت بهتر،شخصیتم رو بفروشم.
طلاق از من شاید فرصت داشتن یه زندگی مشترک خوب کنار محمد رو گرفت اما نتونست غرورم رو بشکنه،شخصیتم رو خورد کنه وباعث سقوطم شه.حالا که این آیلین رو با دوماه قبلش مقایسه می کردم،می دیدم چقدر عوض شدم.از اون دختر بچه ی لوس،کم طاقت وخودمحور تبدیل شدم به زنی صبور که می شه روش حساب کرد و اون توانایی این رو داره که بزرگترین مشکلاتش رو در کنار مردی که دوستش داره وباهاش دنبال یه شروع دوباره ست،حل کنه.

با این فکر دست از کار کشیدم وبه طرف اتاق خوابم رفتم. شقایق تو اتاق بود و داشت مطالعه میکرد. می خواستم با محمد تماس بگیرم.من که بهونه ی لازم رو داشتم وتصمیمم روگرفته بودم،پس دلیلی واسه دست دست کردن نبود.همین الانشم بی تاب شنیدن صداش بودم.
ـ الو محمد؟!
ـ سلام بگو.
احساس کردم عصبانیه.واسه همین با تردید پرسیدم.
ـ چیزی شده؟!
صدای بوق ممتد ماشین وبعد فریادی که باهاش سرم زد.
ـ بگو چی نشده.ببینم تو رفته بودی کنگ فیلم بسازی یا عملیات امداد ونجات انجام بدی؟
نگام بی اختیار به سمت شقایق چرخید که داشت با وحشت نگام میکرد.
- ببین برات توضیح می دم.
ـ دیگه چی رومی خوای توضیح بدی آیلین؟منو بگوکه فکر کردم با رفتنت به اونجا در امانی.اما مث اینکه خانوم کلاً پی دردسره.اینجوری به من قول دادی مواظب خودت باشی؟
گوشی رو با کمی فاصله از خودم نگهداشتم وچشمامو ریز کردم.
- باشه حق با توئه.اما بذار سرفرصت درموردش حرف می زنیم.توداری رانندگی میکنی این درست نیست.
ـ بسه هرچی سعی کردم خونسرد باشم وبه روی خودم نیارم.دارم می یام دنبالت وتا موقعی که مسئله ی کامرانی حل نشده،تو پیش من می مونی.
اینجور حرف زدنش باعث شد تموم اون فکرای خوب چندساعت قبل دود شه وبره هوا.
ـ یعنی چی که داری واسه من تکلیف تعیین می کنی؟ ببین آقای ایل بیگی...
ـ آقای ایل بیگی وزهر مار.
راستش تو اوج عصبانیت خنده ام گرفت.شقایق هم با ترس لبخند زد که چشمامو براش درشت کردم و گفتم:از همین الان خودت رو مرده فرض کن.
محمد داد زد.
- با منی؟
کلافه نفسمو فوت کردم.
ـ نه با شقایق بودم.ببین محمد توالان عصبانی هستی.منم مطمئن نیستم بتونم جلو زبونم رو بگیرم.پس فکر کنم بهتر باشه بعدا با هم صحبت کنیم.
ـ اتفاقا الان زمان خوبیه.منم...ببینم پلاک خونه ی مادربزرگ دوستت صد ونود و یکه؟!
باناباوری تماس رو قطع کردم.برگشتم طرف شقایق و زمزمه وار گفتم: اون اینجاست.
شقایق از جاش بلند شد وسعی کرد فاصله اش رو همینطور که به سمتش می رفتم،باهام حفظ کنه وعقب بره.
ـ زنگ زده بود حالت رو بپرسه واز امنیت اینجا مطمئن شه.از زیر زبونم در رفت چه اتفاقی توبندرکنگ برات افتاده.مثلا خواستم از شجاعتت تعریف کنم که اینطوری شد.به خدا خیلی عصبانی بود.تو که می دونی اینجور موقع ها من چقدر از شوهرت می ترسم،مجبور شدم آدرس اینجا رو بدم.
صدای زنگ در بلند شد ومن به سمت درهال رفتم.
ـ آدم دوتا دوست مث تووهانا داشته باشه،دیگه نیاز به دشمن نداره.
اینو به شوخی گفتم اما پشت چشمی که براش نازک کردم کاملا جدی بود.
شالمو دور شونه هام پیچیدم وبه طرف درحیاط رفتم.به محض باز شدن در،نگاهش مات صورتم شد و بادقت بررسیم کرد.خداروشکر از اون کبودی فقط یه هاله ی زرد رنگ زیر گونه م مونده بود.اونم الآن که به خاطر کوتاه بودن روزهای زمستونی،هوا زود تاریک می شد،چیزی ازش به چشم نمی اومد.
ـ سلام.
خودمو عقب کشیدم و درو بیشترباز کردم.با کمی مکث وارد شد ونگاهی به خونه انداخت وبا طعنه پرسید.
- مطمئنی اینجا امنیت داره؟
با بی خیالی شونه بالا انداختم ودستامو تو هم قلاب کردم.یه چندقدمی به سمتم اومدوقبل از اینکه چیزی بگه،شقایق اومد رو ایوان وچراغ تو حیاط رو روشن کرد.
ـ سلام آقا محمد.خوش اومدین.
ـ ممنون خانوم.مزاحمتون شدم.
- این چه حرفیه.تشریف بیارین بالا.
ـ همینجا خوبه.
وهمزمان بااین حرف به طرفم برگشت و لبخند محوی که داشت،رولبش ماسید.احتمالا جای کبودی رو روی صورتم دیده بود.
ـ خب من با اجازه می رم تو.
هیچ کدوممون به این حرف شقایق واکنشی نشون ندادیم.من اسیر شب چشمای محمد شدم واون با ناباوری نگام کرد.دستشو بالا آورد وقبل از اینکه صورتمو بتونه لمس کنه،ابروهاش تو هم گره خورد و دستشو مشت کرد وعقب کشید.
- باورم نمی شه.
ـ من حالم خوبه.می بینی که چیزیم نشده.
تو موهای نامرتبش چنگ انداخت و عصبی اعتراض کرد.
- چیزیت نشده؟!محض رضای خدا منو چی فرض کردی؟فکر میکنی میتونم راحت با این کنار بیام؟که بشنوم یه عوضی رو همسرم دست بلند کرده؟
سرمو پایین انداختم.
ـ تقصیر خودم بود.نباید باهاش درگیر می شدم.
با تاسف سرتکان داد.
ـ بیا دیگه بدتر.تو کِی میخوای بزرگ شی دختر؟همین دیوونه بازی هارو درمی یاری که باعث می شی مدام نگرانت باشم.حالام تا بیشتر از این عصبانی نشدم وسایلت رو جمع کن وراه بیفت که بریم.
ـ کجا؟خونه ی تو؟که باز مادرت اینجا واونجا بشینه وبگه آیلین نشسته زیر پای پسرم تا دوباره بهش برگرده؟
بازومو گرفت ومحکم فشار داد.
ـ برام مهم نیست اونا چی میگن.یه مشت حرف که حتی ارزش شنیدنم نداره وامروز نگفته،فردا فراموش می شه به درد اهمیت دادن نمی خوره.فعلا برام امنیت تو از همه چی مهم تره.
دستشو پس زدم.
‑ اما واسه من مهمه.حاضر نیستم با این شرایط برگردم زیر اون سقف.
بادستاش دوطرف صورتم رو گرفت واینبار سعی کرد آرومم کنه.
ـ همه چی رو درست می کنم.بهت قول می دم.واسه یه بارم شده باورم کن.
ـ باشه قبول.اما هروقت تونستی به این قول عمل کنی بیا دنبالم.
خودمو عقب کشیدم واونو بیشتر عصبی کردم.
ـ چرافقط حرف خودت رو می زنی؟من واسه اینکار احتیاج به زمان دارم.توکه بهتر از من می دونی دارم با چه مسائلی سرو کله می زنم.وقتی حاضرنیستی کنارم باشی واون کامرانی لعنتی هنوزم تهدیدم می کنه،انتظار داری به چیز دیگه ای هم فکر کنم؟بذار اینو از سر بگذرونیم باشه؟من خودم جواب همه شون رو می دم وکاری می کنم حرفشون رو پس بگیرن.
مردد سوال کردم.
ـ کامرانی هنوزم باهات در ارتباطه؟!
کمی مکث کرد وگفت:چطور مگه؟
ـ مگه پرونده ش به جریان نیفتاده وخودشم فراری نیست؟
بهت زده نگام کرد.
ـ تو اینارو از کجا می دونی؟
ـ امروز طرلان رو دیدم.اون یه چیزایی در این مورد گفت.

صداش بی اختیار بالا رفت.
ـ تو عقلت رو از دست دادی؟این چه کاری بود که کردی؟
سعی کردم آرومش کنم.
ـ محمد تورو خدا یواش تر.مادربزرگِ شقایق مریضه.خدایی نکرده طوریش می شه.
ـ پس من چی؟نمی بینی دارم از دستت دیوونه می شم؟تورو به اون مقدساتی که قبولش داری کمی هم به حال من رحم کن.
دستشو گرفتم واونو به طرف در کشیدم.
- خواهش میکنم آروم تر.باور کن نمی خواستم باهاش حرف بزنم.بهم اصرار کرد،گفت حاضره جای کامرانی رو لو بده.خب من از چیزی خبر نداشتم،یعنی تو طبق معمول بهم نگفته بودی.گیج شدم،قبول کردم واون همه چیز رو گفت.وای محمد باورم نمی شه.یعنی پریسا خانوم وپسرش با زرنگی سهام کارخونه رو دوباره مال خودشون کردن؟
از شدت هیجان وترس داشتم پرحرفی می کردم و اون که حالا کمی آروم شده بود فقط بهم نگاه می کرد.
ـ تصور اینهمه اتفاق که تو نبودنم افتاده،اصلا کار آسونی نبود.من سرگردون بودم،می خواستم باهات تماس بگیرم.باید می گفتم چی شنیدم...طرلان بدجوری باخته،میخواد همکاری کنه.گفت پسرکامرانی ومادرش کاملا قانونی اون سهام رو به چنگ آوردن،اونم با کمترین هزنیه...حالا چی می شه؟یعنی دیگه دولت نمی تونه رو اون سهام دست بذاره؟توچی؟واسه تو که بد نمی شه.آره محمد؟
یه لحظه از حرف زدن دست برداشتم وسعی کردم نفسی تازه کنم.اما همین کافی بود تا اون با دلتنگی قشنگی منو محکم بغل بگیره وسرمو رو سینه اش بذاره تا باگوش دادن به اون تپش آشنای دوست داشتنی آروم بگیرم.
ـ باشه...باشه فهمیدم.خودتو به خاطرش ناراحت نکن.
کم کم نفس های تندم ریتم آهسته تری به خودش گرفت وآغوش گرمش پذیرای تن یخ زده ام تو اون غروب زمستونی شد.
با محبت گفت:بهتری؟
بی اختیار بغض کردم.
ـ فکر نمی کردم اینقدر سخت بگذره.
سرخم کردولبخند زد.
ـ چی؟!
مث بچه ها لب ورچیدم وضربه آرومی به سینه ش زدم وبدون توجه به سوالش زمزمه کردم.
ـ همش تقصیر توئه.بدعادتم کردی و حالا داری بهم می خندی.
خنده اش بیشتر شد.
ـ باشه حق باتوئه.فقط تور خدا واسه یه بارم شده حرف گوش کن وبرو آماده شو.بقیه ی این ابراز احساسات بمونه واسه وقتی که برگشتیم خونه.
بیست دقیقه بعد با تشکر و خداحافظی از شقایق ومادربزرگش راه افتادیم.محمد حسابی تو فکر بود.می دونستم حرفای طرلان بدجوری ذهنشو درگیر کرده و تا ته توی قضیه رو درنیاره،بی خیال نمی شه.
به خونه که رسیدیم،دوباره داغ دلم تازه شد.راستش اصلاآسون نبود اینکه بتونم به همین زودی حرفای پوران رو فراموش کنم.
محمد که حواسش به این تغییر حالم بود،دستشو رو کمرم گذاشت وتشویقم کرد وارد خونه شم.
- نگران نباش همه چیز درست می شه.
با تردید گفتم:کاش لااقل به بابام میگفتم آخه اینجوری...
کمی مکث کردم وبه طرفش چرخیدم.
ـ این تصمیم خود ماست که بخوایم با هم بمونیم یا نه.خدا وپیامبر وکتابش که لااقل اینو میگن.حالا یه عده ای سرقضایای گذشته قبولش ندارن که حرف دیگه ایه.اما این زندگی من وتوئه،فقط من وتو.با این حال بابت مسائلی که پیش اومده لازمه به بابام درمورد تصمیمم بگم.دلم نمی خواد بی خبر باشه تا هرکسی جرات نکنه پشت سرم چیزی بگه.
چمدونم رو از رو زمین برداشت وجلو افتاد.
- من خودم تماس می گیرم وباهاش حرف می زنم.این حق ماست که بخوایم دوباره بهم رجوع کنیم.هرچند من رجوع نمی خوام.
با این حرفش چشمام حسابی گرد شد.به دنبالش راه افتادم وناباورانه سوال کردم.
ـ پس قضیه ی این شروع دوباره چیه؟!نکنه قرار نیست تعهدی بینمون باشه؟
با این حرفم برگشت وبهم توپید.
ـ دستت درد نکنه.یعنی منو اینجوری شناختی؟اگه قرار به رجوع باشه که همین الان ما به هم رجوع کردیم.منظور من چیز دیگه ای بود.رجوع یعنی ادامه ی همون زندگی قبلی،یعنی طی کردن همون مسیر با اشتباهاتش ومن اینو نمی خوام.حرفم از شروع دوباره یعنی یه شناخت تازه ویه فرصت مناسب برای این شناخت.
ـ چه فرصتی؟ما بیست و دوروز دیگه عده مون تموم مشه.اگه رجوع مون ثبت نشه،رسما از هم جدا شدیم.میفهمی؟
چشماش برقی زد وگفت:براش یه برنامه هایی دارم.نگران نباش.می خوام کاری کنم اینبار ازش یه خاطره ی خوب داشته باشیم.
وارد اتاق خواب شد ومن هم بی هدف دنبالش رفتم.چمدونم رو کنار کمد لباسام گذاشت ونگاه گذرایی به دورتا دور اتاق انداخت.کاملا مشخص بود تو این دو سه روزه خانوم فیاض دستی به سر وروی خونه کشیده.
ـ خب اینم از این.می رم با پدرت تماس بگیرم.امشب که هیچ اما فردا درمورد کنگ و قضیه ی طرلان مفصل با هم حرف می زنیم.فعلا بهتره استراحت کنی.
نگاش رو به سختی ازم گرفت وبا بی میلی از اتاق بیرون رفت.دیگه اینقدری ازش شناخت داشتم که بدونم برخلاف تموم اون حرفایی که از دادن فرصت وشروع دوباره زده،بی تاب تر از همیشه ست.واین نه برای اون که برای هیچ مردی رعایت حریم وفاصله بازنی که شرع میگه با رجوعت این فاصله وحریم دیگه وجود نداره،آسون نیست.
به محض بسته شدن در اتاق،منم چشمامو بستم وبی هوا خودمو روتختم انداختم.حس خوبی بود.اینکه الآن تو خونه ام و کنار محمد بودم.این راحتی خیال باعث شد بی دلیل و سرخوش بخندم.
ضربه ای به در خورد و بلافاصله باز شد.خنده ی رو لبمو با دیدن محمد،جمع کردم.اونم که انتظار همچین واکنشی ازم نداشت حسابی جا خورد.
ـ میخواستم...یعنی راستش بالشتم اینجا جا مونده .می شه بهم بدیش.
ابرویی بالا انداختم وبا شیطنت نگاش کردم.سرشو انداخت پایین و نگاشو ازم دزدید.بالشت رو به دستش دادم ودرو پشت سرش بستم.اومدم قدمی فاصله بگیرم که دوباره در باز شد.
ـ خب...خب یه چیزدیگه.درمورد اون بدعادت شدنتم که می گفتی تقصیرمنه باید بعدا کمی بیشتر حرف بزنیم باشه؟
فرصت نداد جوابش رو بدم.سریع درو بست وباعث شد اینبار بلندتر از قبل بخندم.

با صدای موسیقی شادی که به گوش می رسید چشمامو بازکردم.واسه چند لحظه گیج و خواب آلودنگاهی به دور وبرم انداختم تا یادم بیاد کجام.با تصور اینکه الآن تواتاق خودمم،لبخند رو لبم نشست.ازجام بلند شدم و موهای بهم ریخته مو جلوی آینه شونه زدم.بعد شستن دست وروم تو سرویس بهداشتی اتاق،بیرون اومدم و به طرف آشپزخونه رفتم.
صدای بهم خوردن ظرف وظروف و گوینده ی رادیو که پرنشاط و با انرژی حرف می زد به گوش می رسید.دستی به موهام که به حالت دم اسبی بسته بودم،کشیدم و نگاهی به سرتاپام انداختم.یه بلوز یقه گرد آجری تنم وشلوار سفید پام بود.با توجه به پوست روشنی که داشتم با این تیپ عین میت شده بودم.
اما قبل از اینکه فرصتی پیدا کنم تا برگردم تو اتاق و لباسمو تغییر بدم،محمد از آشپزخونه بیرون اومد و با دیدنم لبخند زد.
ـ بیدار شدی؟تازه داشتم می اومدم صدات کنم.
ـ صبح بخیر.
ـ صبح توهم بخیر.بیا بریم صبحونه بخوریم.
دنبالش راه افتادم و وارد آشپزخونه شدم.یه صندلی برام بیرون کشید.
- افتخار می دین؟
با خنده به کارهاش نگاه کردم.
ـ خورشید از کدوم طرف در اومده؟
ـ چطور مگه؟
ـ از این ناپرهیزی هام بلد بودی؟
با لبخند جذابی،جواب داد.
ـ برات رو نکرده بودم.حالام حرف نباشه.بشین وببین آقا محمدت چه کرده.
نشستم پشت میز و اون یه لیوان شیر گذاشت جلوم.با حسرت به فنجون چاییش زل زدم و اون به شوخی اخم کرد.
ـ شیر برات مفید تره.درضمن درمانت فقط با رعایت کردنه که جواب می ده.
یه لقمه نون وپنیر گرفتم و خوردم.
ـ دیشب به بابا زنگ زدی؟
دستی به لبه ی فنجونش کشید وکلافه به صندلیش تکیه داد.
ـ خیلی باهاش حرف زدم.می گه از تصمیمت ناراحت نیست اما تا موقعی که خونواده ام رسما ازشون عذرخواهی نکنن هیچ چیزی مث قبل نمی شه.
پوزخندی زدم وبا تاسف سر تکان دادم.
ـ عذرخواهی رسمی اونم فقط از خودشون؟!جالبه واقعا.اونی که زیر سوال رفته منم اونوقت باید از اونا عذرخواهی شه.یه روزی مجبورمون کردن بدون داشتن شناخت درست،عروسی بگیریم وبریم زیریه سقف وحالام می خوان با این حرفا از هم جدامون کنن.
سعی کرد دلداریم بده.
ـ اینبار دیگه نمیذاریم به جامون تصمیم بگیرن.
مردد نگاش کردم.
ـ حتی اگه پدرومادرت با این قضیه کنار نیان؟
چشماشوبست وسعی کرد به خودش مسلط باشه.
ـ نمی دونم بلاخره کی می رسه که تو بتونی بهم اعتماد کنی اما همه ی تلاشمو واسه رسیدن اون روز میکنم.نمی گم جلوی پدر ومادرم می ایستم نه من اینجوری بار نیومدم اما دیگه نمی ذارم خواسته هاشون رو بهم دیکته کنن.تصمیم گرفتم از این به بعد فقط حرفاشون رو بشنوم و درنهایت کار خودمو بکنم.فکرمیکنم اینجوری بهتر باشه.
با شگفتی سرتکان دادم.
ـ خوبه.
راستش شنیدن این حرفا از زبان محمد نمی گم فوق العاده بود و انتظارش رو نداشتم اما کمی تردید هامو از بین برد وباعث شد باورش کنم.
- راستی شماره ی طرلان رو بهم بده،باید به دست علیرضا صفایی برسونمش.همون دوستم که رو پرونده ی کامرانی کار می کرد.
ـ باشه می دم.به نظرت فایده ای هم داره؟
شونه بالا انداخت.
ـ نمیدونم.فقط امیدوارم راستشو گفته باشه.
ـ درمورد پریسا فخرآور وپسرش چی؟
با ناراحتی زیر لب گفت:همکاری با اونا جزء نقشه بود.صفایی ازم خواست باهاشون تو یه تیم باشم که بتونیم واسه به جریان افتادن پرونده زمان بیشتری بخریم اما ظاهرا دست اونا به جای مطمئن تری بند بود که راحت تونستن کاری کنن معامله سربگیره.
ـ طرلان می گفت یکی از آدمای کله گنده حمایتش می کنه.
شونه بالا انداخت.
ـ چی بگم.بگذریم از کنگ چه خبر؟
و همزمان با این سوال نگاهشو به کبودی محو رو گونه ام دوخت.لیوانمو برداشتم و کمی از اون شیر خوردم.
ـ خبر که چه عرض کنم.قضیه ش مفصله.از کجاش بگم؟
دستشو زیر چونه اش گذاشت و مشتاقانه بهم خیره شد.
- از همون اولش.
همزمان با خوردن صبحونه مون منم مختصری از اونچه که واقعا اتفاق افتاده بود،براش گفتم.وقتی حرف به برادرای سمیه مخصوصا سیف می رسید،به وضوح می دیدم چطور عصبی می شه و دلش می خواد هرطور شده حسابشو برسه.
ـ خب همین دیگه.سمیه وعامر هم واسه اینکه از این تنش ها وبحث ها دور بمونن تصمیم گرفتن از کنگ برن.
ـ کار فوق العاده خطرناکی بود.دارم به این فکر میکنم که اگه برادرهاش کوتاه نمی اومدن یا هیچ کدومشون حمایتش نمی کردن اوضاع قرار بود چطوری پیش بره.
ـ فعلا که خدارو شکر اتفاق خاصی نیفتاد.
محمد نگاهی به ساعتش انداخت واز جاش بلند شد.
ـ من دیگه باید برم.داره دیرم می شه.
اومدم از جام بلند شم که دستشو رو شونه ام گذاشت ومانع شد.
ـ نمی خواد بلند شی.بشین صبحونه ت روکامل بخور.درمورد قضایای کنگ هم با اینکه بخاطرش از دستت حسابی عصبانیم اما...
صورت جدیش رو یه لبخند محو آذین داد.
ـ بهت افتخار می کنم.
خم شد سرمو بوسید وبه طرف در رفت.
ـ فعلا خداحافظ.
غرق لذت از این ابراز احساسات غافلگیرانه،نگاهمو بدرقه ی راهش کردم وبعد بسته شدن در پشت سرش،با فراغ بالی به آرامشی که تو جو خونه موج می زد لبخند زدم.

بعد از جمع کردن میز صبحانه با شقایق تماس گرفتم.میخواستم از همون اول باهاش کمی سرسنگین برخورد کنم اما وقتی خبرِ خوب آماده شدن فیلم رو بهم داد،دلم نیومد بیشتر از این اذیتش کنم.قرار شد اونو فردا به دستم برسونه تا یه نگاهی بهش بندازم واگه یه تغییراتی قراره توش لحاظ شه قبل ازثبت نام واسه جشنواره فیلم کوتاه مشهد،اینکار انجام شه.
تماس رو که قطع کردم نگاهی به دورتا دور خونه انداختم.کارخاصی برای انجام دادن وجود نداشت اما از اونجایی که من مشتاق تر از همیشه دنبال اون حس واقعی بودم،با کنجکاوی به هرجایی که فکرم می رسید سرک کشیدم ودرنهایت رفتم تو اتاق محمد و با کوهی از لباس های اتونشده روبرو شدم.
بلافاصله اتو رو آوردم ومشغول شدم.تک تک اون لباس ها رو با دقت اتو کشیدم.راستش این اولین باری بود که با علاقه این کار رو انجام می دادم.قبلش فقط احساس وظیفه ومسئولیت بود.هیچ وقت سعی نکرده بودم با این دید بهش نگاه کنم که این کار رو به عشق زندگی مون ومردی که واقعا دوستش دارم،انجام می دم.
فکرمیکردم خب اینم جزء وظایف همسر بودنه.اینکه لباس هاشو اتو کنم،براش غذا بپزم و سعی کنم تا اونجا که ممکنه مطیع باشم.که البته تو این مورد آخری زیاد موفق نبودم.حقیقتش این بود که من تا به اون سن از مادرم که میتونست یه الگو برام باشه،جز این ندیده بودم.وطبعا انتظار زیادی بود اگه غیر از اینم رفتار می کردم.
بعد اتو کردن لباس ها ومرتب شدن اتاقش اومدم بیرون و واسه ناهارم غذای مختصری آماده کردم.تا عصر و اومدن محمد با هانا حرف زدم وبرنامه ی جشنواره های ماه های آینده رو چک کردم.راستش تصمیم داشتم با این مستند تو چندتا از این جشنواره های خارجی شرکت کنم.باتوجه به مضمون فیلم وحرفایی که توش زده شده بود،مطمئن نبودم شانس حضور تو جشنواره های داخلی رو پیدا کنه.
گاهی حرف زدن از واقعیات وبه رخ کشیدن طعم تلخشون به مذاق بعضی ها خوش نمی یاد.همون بعضی هایی که تا حرف حق زده می شه،توهم اینو پیدا می کنن که داره به اعتقاداتشون توهین می شه.اما دراصل این منیت و باورهای غلطشونه که زیر سوال می ره.
یکساعت مونده به اومدن محمد بلند شدم لباسمو عوض کردم وبه خودم رسیدم.بعد از مدتها با شوق،کمی آرایش کردم و تو آینه دقیق شدم.درواقع تو این توجه وبه خود رسیدن احساس نیازی بود که هرگز بهش بها نداده بودم.واین بها ندادن فقط یه دلیل غیرقابل انکار داشت من اونموقع آمادگی ازدواج رو نداشتم وبا اون تصمیم عجولانه هم به خودم ظلم کردم وهم به محمد.
آیلینی که پا تو این خونه گذاشت یه دختر بچه ی لجوج و خودسر بود که احساس میکرد همه ی دنیا جلوش وایسادن و اون باید هرطورکه شده با فکر وتصمیم و اعتقاد خودش جلو بره.میخواست این زندگی تازه رو با برداشت خودش تجربه کنه.که متاسفانه این تجربه رو با بهای سنگینی بدست آورد.
صدای باز شدن درباعث شد به خودم بیام.یه بلوز آبی لاجوردی خوش دوخت ویه دامن مشکی تنم بود.موهای یکدست صاف وبلندم رو باز گذاشته بودم وبا اینکه یه جورایی کلافه ام می کرد اما چون می دونستم محمد دوست داره،این فکر رو عملی کرده بودم.بعد استفاده از عطر محبوبم از اتاق بیرون اومدم ومحمد رو تو آشپزخونه و جلوی اجاق گاز پیدا کردم.در تابه رو برداشته بود و داشت محتویاتش روکه همین نیم ساعت قبل تدارک دیده بودم،بررسی می کرد.
ـ سلام اومدی؟
قبل از اینکه به طرفم برگرده مث پسربچه ها با ذوق گفت: به به می بینم سنگ تموم گذاشتی.این کباب تابه ای خوردن داره ها...راستی سلام.
به طرفم برگشت وبا دیدنم خشکش زد.خب قبول دارم امروز یکم زیادی به خودم رسیده بودم امانه اینقدر که اون اینجوری میخِ ظاهر جدیدم شه.
رومو ازش گرفتم ودرحالیکه سعی داشتم جلوخنده مو بگیرم،گفتم:نرسیده از راه رفتی تو آشپزخونه؟
ـ آخه دیدم بوی خیلی خوبی از اینجا می یاد.
ـ باشه حالا که تا وقت شام مونده یکم به کارهات برس،من به موقع میز رو می چینم.
نگاه خریدارانه ای به سرتاپام انداخت ومردد گفت:می شه یکم کمکم کنی؟
ـ کارت زیاده؟
ـ نه منتها...
از نگاه مشتاقش می خوندم دوست داره حالا حالاها جلو چشماش باشم.منم که چندان بی میل نبودم کنارش نشستم و سریع لپ تاپش رو جلو خودم گذاشتم.با اینکار یاد خاطره ی چندوقت پیش افتاد و بی اختیار لبخند زد.
حسابی سرگرم کار شدیم.گهگداری که چیزی رو نمی فهمیدم،ازش می پرسیدم واون با حوصله توضیح می داد.داشت کم کم از این کار خوشم می اومد.خب هیجان کار خودم رو نداشت اما استرس توش زیاد بود.همین بالا وپایین شدن ثانیه ای قیمت ها کم چیزی نبود.
ـ محمد به نگاه به این بنداز ببین اطلاعات بورسی شرکت مهرگستر درست وارد شده؟
به طرفم خم شد و درحالی که نگاشو ازم نمی گرفت نفس عمیقی کشید.ظاهرا تا همینجاهم خیلی صبوری به خرج داده بود. با اشاره ای که کردم به سختی چشم ازم گرفت وبه برنامه دوخت.
ـ من که اشکالی نمی بینم فقط یه سوال...
سریع واکنش نشون دادم.
ـ چی؟چیزی شده؟اشکالی توش وجود داره؟
تو نی نی چشمام دوباره زل زد وبا شیطنت ابرویی بالا انداخت.
- این خانوم خانوما نمی خواد بگه قضیه از چه قراره؟
ـ کدوم قضیه؟!
ـ همین تغییرات مثبت.نکنه همش تقصیر من ومربوط به همون بدعادت شدنته.
اینو با شوخی گفت وبلافاصله من اعتراض کردم.
ـ محمد؟!
ـ دِ با همین محمد گفتن هاته که بیچاره ام کردی.
ته دلم با این حرفش قنج رفت و بی اختیار سرخ شدم.
ـ من منظوری نداشتم.
نرم وبی خیال خندید و گونه مو کشید.
ـ قربون خانوم خجالتی خودم برم که ناز کردنم بلد نیست.
دست روی گونه ام گذاشتم و از اونجا که توانایی هام دست کم گرفته شده وبهم برخورده بود،با کلی ادا واصول از جام بلند شدم وبراش پشت چشمی نازک کردم از اونا که محمد رو ضربه فنی می کرد.
ـ اونو که بلدم.منتها از خریدارش چشمم آب نمی خوره.

اومدم از کنارش بگذرم که مچ دستمو گرفت و منو به طرف خودش کشید.بی هوا رو پاش افتادم و اونم از فرصت استفاده کرد و دست دور کمرم انداخت.چشماش برقی زد وبا بدجنسی خندید.
ـ که از خریدارش چشمت آب نمی خوره آره؟خب امتحان میکنیم ببینیم شاید نظرت عوض شه.

خودموعقب کشیدم اما باز حریف قدرت محمد وخواستنی که تو چشماش موج می زد،نشدم.دستشو لای موهام فرو برد و پشت گردنم قرار داد وسرمو نزدیک کرد.با شیطنت ابرویی بالا انداختم وقبل از اینکه بتونه لبشو رو لبام بذاره،سرمو بالا گرفتم.اونم از فرصت پیش اومده نهایت استفاده رو برد وپوست نازک گردنمو با بوسه های آتشین و پر از نیازش سوزوند.
دست چپش رو دور شونه هام حلقه کرد و تو چشمام عمیقا خیره موند.خیره شدنی که آخرین سد دفاعیم رو هم شکست و وادارم کرد با فشار دستش رو کاناپه دراز بکشم و اون روم خیمه بزنه.لبامو با دلتنگی بوسید.بوسیدنی که کمی خشونت هم چانیش بود وهمین باعث شد خاطره ی اون شب وحشتناک ورابطه ی افتضاحی که داشتیم به یادم بیاد و منو تو ادامه ی این روند سرد کنه.
نفس تو سینه ام سنگین شده بود وسعی داشتم کمی خودمو عقب بکشم.تحمل این هیجان آنی،خارج از توانم بود.شاید بهتر به نظر می رسید اگه کمی نرم تر پیش بریم اما این تقریبا برای محمد غیرممکن بود.دستمو روی سینه اش گذاشتم وسعی کردم ازش فاصله بگیرم.با حس پس زده شدن،عصبی خودش رو کنار کشید و با حرص، اولین دکمه ی پیراهنش رو باز کرد.خب در واقع این چیزی نبود که من انتظارش رو داشتم.
گیج بودم اما می دونستم که خودمم این رو می خوام ودوست ندارم اینجوری تموم شه.واسه همین به جای دادن هیچ توضیح و رفع اتهامی توجام نیم خیز شدم وبا نگاه اغواگرانه ای دست دور گردن محمد انداختم.حاضر بودم قسم بخورم اصلا همچین چیزی رو پیش بینی نکرده بود ومن به نظرم امشب زیادی بی پروا شده بودم.
اون داشت با چشمای گرد شده و چهره ی متعجب اما جذابش نگام می کرد که لب هامو نرم وبا اشتیاق رو لب های داغ ومنتظرش گذاشتم وبا آرامشی که خودم خواهانش بودم،اونو بوسیدم.همچین چیزی یهو به ذهنم خطور کرد اما جواب داد.چون اونم تحت تاثیر این آرامش به نرمی باهام همراهی کرد.ومن غرق لذت از این همراهی ،حس خوب زن بودن رو با تک تک سلول های بدنم لمس کردم.
اما انگار پوران وحضور نحسش نمیخواست این لحظات خوب ادامه پیدا کنه...
زنگ خوردن گوشیش وسط این ابراز احساسات باعث شد کمی به خودمون بیایم.محمد به سختی خودشو کنار کشید وبا دیدن اسم نقش بسته رو صفحه با حرص نفسشو فوت کرد.
ـ مامانه.
نفس نفس زنان به دکمه های باز پیراهن و عضلات سفت ومنقبضش چشم دوختم ومنتظر واکنشش شدم.خب حقیقتا دلم میخواست اون بی خیال تماس مادرش شه وبرگردیم سربحث خودمون اما درنهایت به تماس اون جادوگر پاسخ داد و باعث شد با ناامیدی به این وضعیت بخندم.صدای فریادهای گوشخراش پوران که تو گوشی پیچید بی اختیار گوش تیز کردم.
ـ اون تو خونه ی تو چه غلطی می کنه محمد؟اینطوری بهم قول دادی که بابتش خیالم راحت باشه؟
چشمای محمد معطوف نگاه ناباورم شد و عذرخواهانه لبخند محوی زد.نمی خواستم یا بهتره بگم تحملش رو نداشتم بیشتر از این صدای مزخرف اون زن رو بشنوم.کش وقوسی درجواب لبخندش به لبام دادم وآروم گفتم:می رم شام رو آماده کنم.
فقط سرتکان داد ودرجواب مادرش گفت:کی اینو به شما گفته؟
نموندم ببینم پوران چی می گه.با رخوت ازجام بلند شدم وهمزمان که به طرف آشپزخونه می رفتم،از زبان محمد شنیدم:
ـ خودت که می دونی چقدر برام مهمی اما اونم زنمه.نمی تونم ازش دل بکنم.
دوتا بشقاب رومیز گذاشتم و موهامو عصبی با یه کلیپس بالای سرم جمع کردم.داشتم قاشق و چنگال کنار بشقاب ها می چیدم که سنگینی نگاه محمد رو،روی خودم حس کردم.سرمو بالا گرفتم واون همزمان با این حرکتم به مادرش گفت:طلاق دادنش اون موقع هم حماقت محض بود.فکر میکردم می تونم ازش بگذرم اما خودتم که دیدی نشد.
پوران چیزی گفت که ظاهرا محمد روحسابی باهاش کلافه کرد.
ـ این حرفا چیه مادر من.آیلین اگه الآن تو این خونه ست فقط وفقط به خواسته واجبار منه.اون کسی هم که از قبل زنگ زده واین چیزا رو درموردش گفته جز کینه ودشمنی با عروس و پسرت نداره.اون زن عذاب کشیدن مارو می خواد.تو که نمی خوای می خوای؟
تو یه ظرف کمی سبزی خوردن ریختم و همراه یه کاسه ترشی رو میز گذاشتم.محمد تماس رو قطع کرد وبااستیصال خم شد وسرشو مابین دستاش گرفت.منم ناراحت بودم اما تواین اوضاع دوست نداشتم این دیگرانی که انگار هرگز خیر وصلاحمون رو نخواستن با حرفاشون کاری کنن رابطه ی خوب ما دوباره خراب شه.
ـ می خوام غذا رو بکشم.می یای تو آشپزخونه؟
نگاهشو بهم دوخت وبا ناراحتی سرتکان داد.ازجاش بلند شد و بعد شستن دستاش به آشپزخونه اومد.پشت میز که نشست دیس برنج رو به طرفش گرفتم.فقط کمی کشید ومشغول شد.به نظرم رسید دیگه برای خوردن غذا اون اشتیاق لازم رونداره.منم با دیدن این حال وروزش اشتهامو از دست دادم وبا غذام بازی کردم.
ـ کسی باز بهش خبر داده که من اینجام؟
لیوانی آب برای خودش ریخت.
ـ منصورخان با پدرم تماس گرفته و گفته این پسرتوئه که دست از سر دختر ما بر نمی داره.
با بهت وناباوری به صندلیم تکیه دادم.
ـ من واقعا متاسفم.
این اولین باری بود که بابت رفتار پدرم جلوی محمد خجالت زده بودم.راستش وقتی محمد گفت که پدرم با قضیه ی اومدنم به خونه کنار اومده،حدس زدم نباید حقیقت داشته باشه ویه جای کار می لنگه وحالا اون واسه ارضای غرور خورده شده ش و حرفای پشت سرم اینجوری دستِ پیش رو گرفته واین حرفا رو زده بود.
محمد سعی کرد دستمو بگیره.
ـ این تقصیر تونیست.از طرفی من فکر می کنم حق با پدرته.این منم که نمی تونم بی خیالت شم.همین رو به مادرمم گفتم.
سرمو پایین انداختم وزیر لب گفتم: شنیدم.
دستمو کمی فشار داد.
ـ من همه چیز رو درست می کنم باور کن.دیگه به هیچ کدومشون اجازه نمی دم به خاطر خواسته هاشون اینطوری با ما بازی کنن.
اشک تو چشمام حلقه زد.شاید واسه اولین باری بود که احساس می کردم هیچ کدوم از اونا وحرفاشون برام مهم نیست و همه ی دنیام حالا تو یه جفت چشم سیاه خواستنی خلاصه می شه که داره با مهربونی نگام می کنه.

حدود ده دقیقه بعد من مشغول جمع کردن میز بودم و اون تواتاقش بود.می دونستم حرفای پوران به اندازه ی کافی اعصابشو بهم ریخته و محمد نیاز داره کمی با خودش خلوت کنه.اینو وقتی لباس پوشیده وآماده از اتاق بیرون اومد و نگاه شرمنده شو بهم دوخت،کاملا حس کردم.
همه ی سعیم رو به خرج دادم تا ناراحتیم رو بروز ندم و لبخند بزنم.
ـ نذار نگرانت بمونم.زود برگرد.
سرشو پایین انداخت و با صدایی که خشن ودورگه شده بود،فقط گفت:باشه.
درکه پشت سرش بسته شد،بی حال رو پله هایی که به اتاق خواب ها منتهی می شد،نشستم وبه بغضی که از سر شب تا حالا عجیب گلو گیر شده بود،اجازه ی خودنمایی دادم.وقتی اشکای داغم مسیر ثابت گونه تا زیر چونه ام رو طی کرد.دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم.دلم می خواست از شدت خشم وعصبانیت به هر چی که جلو دستم باشه ضربه بزنم،بشکنم وخوردش کنم.
همه چیز به طرز افتضاحی پیش رفته بود و حالا محمد برای آروم شدنش قدم زدن تو هوای سرد زمستونی رو به آغوش من ترجیح داده بود.دلم میخواست به خاطر این وضع کسی رو مقصر بدونم واین میون کی بهتر از پوران که با حرفاش به رابطه مون گند زده بود.
با حرص از جام بلند شدم وبه طرف اتاقم رفتم.درو باز کردم وبعد داخل شدن،به شدت بهم کوبیدم.امشب با همه چیز وهمه کس سر لج افتاده بودم.
اصلا تقصیر محمد بود.اون نباید به تماس مادرش جواب می داد،نباید اینقدر از لحاظ احساسی کم می آورد،نباید اینجوری بهم ضربه می زد.
رفتم تو دستشویی وبه صورت داغون وآرایش بهم ریخته ام زل زدم.کاملا ترحم برانگیز به نظر می رسیدم واین منی رو که همیشه مغرور ومتکی به نفس بودم،عصبی می کرد.یه مشت آب به تصویرم تو آینه پاشیدم و با وسواس عجیبی صورتمو شستم.آب سرد حسابی حالمو جا آورد وباعث شد کمی خودمو جمع وجور کنم.
وقتی لباسمو با یه تی شرت و شلوار راحتی عوض کردم و تو جام دراز کشیدم،دیگه آروم بودم.شاید حتی یه جورایی بابت تموم اتفاقاتی که تو همین چند ساعت مسلسل وار پشت سر هم برام ردیف شده بود،احساس رضایت می کردم واین دست خودم نبود.نمی تونستم حساب کنم اگه اون عشق بازی جدی می شد من الان چه احساسی داشتم.
باید حداقلش با خودم صادق می بودم.من این محمد رودوست داشتم اما برای با هم بودن،شرایط زیادی لازم بود.یکی از اونام اعتماد.وخب باید اقرار می کردم لااقل این یکی هنوز در من نسبت به محمد ایجاد نشده بود.همین ضعف احساسی که نسبت به مادرش وخونوادش داشت، من هیچ وقت نتونستم باهاش کنار بیام چون اون نتونست همه چیز رو به بهترین نحو مدیریت کنه.
والبته یه چیز دیگه منو مردد می کرد که واقعا باعث شرمندگیم بود،اینکه بگم با وجود اون یکسال همدیگه رو تحمل کردن واین چندماه با هم بودنمون اولین باره نسبت به عذاب وجدان محمد کنجکاوم واین بر می گشت به همون احساسات زنانه وحس واقعی همسر بودن که مدت کوتاهی نمی شد بهش بها می دادم.
میل عجیبم به دونستن گذشته ی محمد واون مشت شدن غیرارادی دستاش این روزا بدجوری فکرمو درگیر خودش کرده بود.گذشته ای که تا خود محمد نمی خواست،محال بود بتونم ازش چیزی بدونم.
واین تردید شاید یه جورایی تو هردومون مشترک بود.اینکه اگه من همه ی حقیقت رو بدونم،واکنشم چی باید باشه.
حوالی ساعت دوازده بود که اومد.صدای سلانه سلانه قدم برداشتنش رو کف پوش خونه به گوش می رسید.تو این فاصله که برگرده نتونسته بودم چشم رو هم بذارم.نگرانش بودم واون باید بهم حق می داد.
گام هاش جلوی در اتاقم متوقف شد و من احساس کردم حتی دستشو رو دستگیره گذاشت.تپش قلبم بی اختیار تند شد.چشمامو بهم فشردم وسعی کردم خودمو به خواب بزنم.
درباز شد و نور داخل هال زودتر از خودش به درون اتاق سرک کشید.به عمد نیم رخ صورتم به طرف در بود تا اون ببینه که خوابم.واسه چند لحظه نگاه پرنیازش رو صورتم سنگینی کرد اما درنهایت در بسته شد و قدم هاش به طرف اتاق کارش رفت.
نفس حبس شده تو سینه ام رو به یکباره بیرون فرستادم و چشمامو باز کردم وبه دربسته ی اتاق چشم دوختم.این برای هردومون بهتر بود.شاید برای شناخت بیشتر باید بهم فرصت می دادیم.
***
21
جلوی در اتاق لاوین ایستاده بودم وبا لبخند به تصویر قشنگ جلو چشمام نگاه می کردم.هانا کنارش نشسته بود و چند تا عکس تو دست داشت.هربار یکی رو بالا می آورد و چند دقیقه ای با هیجان در موردش حرف می زد و نشونش می داد.بعد هم اونو رو سینه ی لاوین میذاشت.
چون به زبون کُردی حرف می زد من نمی تونستم چیزی بفهمم اما از عکس ها که از همین فاصله هم تا حدودی قابل دیدن بود،می شد حدس زد که دارن در مورد آوات و به دنیا اومدنش و خاطرات خوبی که از اون روزها داشتن،حرف می زنن.
به حدی غرق اون فضای دونفره ی دوست داشتنی شده بودن که به هیچ عنوان حضورمو احساس نمی کردن.ساوان هم پشت سرم وارد شد وبا دیدنشون لبخند زد.برای اینکه اون جو قشنگ رو با حضورمون بهم نزنیم ازش خواستم بی سرو صدا از اتاق بیرون بریم.
روصندلی های تو راهرو نشستیم واون بی مقدمه گفت:اصلا نمی تونم با این قضیه کنار بیام.اون هرچقدرم که ضعیف تر و چهره اش شکسته تر بشه باز من باور نمی کنم قراره از دستش بدیم.
ـ فکر می کنم این در مورد هرکسی که شناختی از کاکا لاوین داره،صدق می کنه.
با تاسف سرتکان داد و آه کشید.
ـ یعنی واقعا اگه از همون اول می دونست یه روزی قراره بره،بازم به خوبی هاش عادتمون می داد؟میذاشت اینجوری از رفتنش عذاب بکشیم؟
به دستهای بلاتکلیفم که تو هم گره خورده بودن،خیره شدم وزیر لب گفتم: عمر بهترین ها همیشه کوتاهه.
ـ ای کاش به جای اون این من بودم که...
باقی حرفشو خورد و کلافه به در اتاق لاوین چشم دوخت.لبخند تلخی رو لبم نشست و قبل از اینکه نگاهمو ازش بگیرم وبه محمد که داشت به سمتمون می اومد بدوزم،جواب دادم.
ـ این آرزوی مشترک همه ی ماست.
ـ سلام چرا اینجا نشستین؟
ازجامون بلند شدیم و ساوان باهاش دست داد.
ـ داشتن با هم حرف می زدن،نخواستیم خلوتشون رو خراب کنیم.
لبخند محوی رو لب محمد نشست و به طرف من برگشت.
ـ خبرهای تقریبا خوبی برات دارم.

با عذرخواهی چند قدمی از ساوان فاصله گرفتیم ومن فوری پرسیدم.
ـ اتفاقی افتاده؟!
ـ شماره ی طرلان رو که بهم داده بودی،به صفایی رسوندم.اونم با طرلان تماس گرفت.امروزم باهم دیگه ملاقات داشتن.ظاهرا طرلان آدرس یه خونه ی ویلایی تو شهر ترابزون ترکیه روداده.خونه ای که حتی همسر کامرانی وپسرشم ازش بی خبرن وطرلان اینو از اونجایی می دونه که در جریان خریدش خیلی اتفاقی قرار گرفته والآن حدس می زنه اونجاست.صفایی وهمکاراشم دست به کار شدن .
هیجان زده پرسیدم.
ـ حالا قراره چی بشه؟
ـ خب به احتمال زیاد اگه اونجا باشه،دستگیر می شه.
ـ خوبه.
راستش چندان بابت این موضوع چشمم آب نمی خورد.مطمئن بودم کامرانی اینقدر راحت دم به تله نمی ده.
صدای قدم تند کردن دوتا پرستار از پشت سرمون باعث پرت شدن حواسم شد.با وحشت به محمد چشم دوختم که اونم قبل از رسیدن پرستارها پشت سر ساوان وارد اتاق لاوین شد.
تموم دست وپام می لرزید.نمی خواستم فکر کنم قراره چی در انتظارمون باشه.با ترس قدمی جلو گذاشتم وبا دیدن عکس های پخش شده رو زمین ته دلم خالی شد.پرستارها دور لاوین رو گرفتن وساوان هانا رو با زحمت از اتاق بیرون کشید ومن مجبور شدم واسه آروم کردنش چند لحظه ای خودمو فراموش کنم.دستای یخ زده شو گرفتم و کمکش کردم رو صندلی بشینه.بلافاصله دکتر ثابت از راه رسید وبرای معاینه وارد اتاقش شد.
هانا با هق هق گفت:داشتیم با هم حرف می زدیم ویه سری عکس می دیدیم...اون حالش خوب بود و داشت لبخند می زد اما...نمی تونست نفس بکشه،یه لحظه سیاهی چشماش رفت.ترسیدم،خیلی ترسیدم.
تموم تنش شروع به لرزیدن کرد و بیشتر تو آغوشم فرو رفت.محمد وساوان جلوی در ایستاده بودن وبا نگرانی به اقدامات کادرپزشکی نگاه می کردن.حدود یک ساعت بعد اوضاع بلاخره عادی شد ولاوین تونست بهتر نفس بکشه.اما درست بعد ازاین اتفاق بود که نگاه لاوین سرد شد.اونقدر سرد که حتی قربون صدقه های هانا هم توجه اونو جلب نکرد.از این نگاه می ترسیدم کاملا توش اشتیاق به رفتن دیده می شد.دیگه نه با حرفای عاشقانه ی هانا برق می زد و نه پی چشمای به اشک نشسته ومعصوم آوات که فقط چند دقیقه ای می شد همراه عموش از راه رسیده بود،می دوید.
هانا به طرفم برگشت وبا گریه گفت:می بینی چطور داره خون به دلم می کنه؟...می خواد مارو تنها بذارم واسه همینه که نگام نمی کنه.
این بغض لعنتی داشت خفه ام می کرد.دیگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم.محمد بهم نزدیک شد وبا ناراحتی نگام کرد.معده ام از شدت فشار عصبی تیر کشید ونیش اشک توچشمام نشست.دیگه نمی تونستم ونمی خواستم قوی باشم.
زانوهام بی اختیار خم شد و قبل از اینکه سقوط کنم به دستهای محمد که برای گرفتنم دراز شده بود،چنگ انداختم.اونم خیلی سریع منو گرفت وبه طرف خودش کشید.اشکام تند وتند اومد پایین.
ساوان سعی کرد هانا رو آروم کنه اما اون نگاهش به من واشکام بود.انگار داشت التماسم می کرد رفتن لاوین رو باور نکنم.
محمد این التماس رو تو نگاهش دید که زیر گوشم به ترکی گفت:
ـ آیلین آغلاما.(گریه نکن)
واقعا خودمو باخته بودم وشاید همینم باعث شد محمد موندنم رو به صلاح ندونه وما به یا خداحافظی کوتاه ازشون جدا شیم وبه خونه برگردیم.
به حدی افسرده و ناراحت بودم که به محض رسیدن،رفتم تو اتاقم وخودمو به خواب زدم.می خواستم تنها باشم تا بتونم کمی فکر کنم وبا این قضیه کنار بیام.اما خستگی وفشار عصبی باعث شد خیلی زود به خواب برم.
***
20
همراه شقایق داشتیم مستند رو بازبینی می کردیم که گوشیم زنگ خورد.با دیدن شماره ی محمد اونم اون ساعت از روزکه معمولا سرش خیلی شلوغ بود،نگران شدم.
ـ الو سلام محمد.
ـ سلام خوبی؟
توصداش یه نگرانی آشنا موج می زد.
ـ چیزی شده؟!
نفس عمیقی کشید وبا تردید گفت:
ـ خب چطور بگم...کامرانی رونتونستن پیدا کنن.اون هنوز ایرانه.
ـ تو از کجا می دونی؟
عصبی زمزمه کرد.
ـ با همسرش تماس گرفته وتهدیدش کرده.
خیلی ساده انگارانه جواب دادم.
ـ این که کار همیشگی اونه.
ـ اما شرایط الان فرق می کنه.اون زخم خورده ست ودنبال انتقامه.مطمئن باش وقتی حس کنه به آخر خط رسیده حتی خودشم دست به کار می شه اما من از کسایی که باهاش همکاری می کنن می ترسم.ازشون هرچیزی برمی یاد.
ـ یعنی ممکنه از ما هم...
اونقدر شوکه بودم که نتوستم جمله مو کامل کنم.
- هیچی ازش بعید نیست.پس مواظب خودت باش.

دلواپس و نگران تماس رو قطع کردم وبا حواس پرتی سر بحثم با شقایق در مورد مستند برگشتم.اون روز ناهارو باهم خوردیم و عصری موقع رفتنش کلی سفارش کردم مواظب خودش باشه.به هرحال برای کامرانی وآدم هاش فرقی نمی کرد چه کسی رو تهدید کنن.واسه اونا فقط ضربه زدن مهم بود.
حدود دوساعت بعد از رفتن شقایق،عصبی وبی قرار تو آشپزخونه پشت میز نشسته بودم ومدام به گوشیم زل می زدم.محمد برخلاف همیشه دیر کرده بود وبه تماس هام جواب نمی داد.
دلم مثل سیر وسرکه می جوشید.دوست نداشتم افکار منفی تو ذهنم جولان بدن اما تنهایی وبی خبری مزید برعلت شده بود و مدام فکرم پی اتفاقات ناگوار می رفت.
بازنگ خوردن گوشیم سریع به طرفش خیز برداشتم وبا دیدن شماره ی محمد قلبم تکان سختی خورد.
ـ الو محمد؟!
ـ سلام دارم می یام دنبالت باید تا جایی بریم.
ـ اتفاقی افتاده؟!
ـ تو فقط زود آماده شو.اومدم توضیح می دم.
ساعت حوالی هشت شب بود وما تو بیمارستان از پشت شیشه به زنی نگاه می کردیم که از صورت زیباش دیگه چیزی قابل شناسایی نبود ومثل یه مرده رو اون تخت افتاده وبیهوش بود.
محمد از دکترش پرسید.
ـ هنوز تغییری نکرده؟
ـ نه متاسفانه.شدت جراحات وارد شده خیلی زیاد بوده.فعلا تو کماست.همونطورم که می بینین جفت دستا ویکی از پاهاش شکسته.
با ناراحتی نگاهمو از دکتر گرفتم وبه چهره ی کبود ومتورم طرلان دوختم.هیچ فکر نمی کردم بخواد همچین بلایی سرش بیاد.شاید با اون اتفاق ها دیگه هرگز نمیتونستم دلمو باهاش صاف کنم اما این بدبیاری رو هم براش نمی خواستم.
صفایی به سمتمون اومد و با محمد ودکتر که داشت ازمون جدا می شد،دست داد.
ـ چه خبر علیرضا؟
اینو محمد پرسید و اون با تاسف سرتکان داد.
- خب خبرای خوبی ندارم.ما کامرانی رو زیادی دست کم گرفته بودیم.متاسفانه اون از جریانات پرونده بی اطلاع نیست.
با تردید گفتم:
ـ این یعنی اون از اعترافات طرلان خبر داشته و...
صفایی توضیح داد.
ـ طبق بررسی های ما ظاهرا امروز صبح حوالی ساعت ده این اتفاق افتاده.متاسفانه اهالی مورد مشکوکی ندیدن و ورود به خونه طرلان پاشایی با جبر وزور نبوده.
باناباوری سوال کردم.
ـ یعنی خود طرلان درو برای کامرانی باز کرده؟!
محمد نگاه گذرایی به طرلان انداخت.
- شاید از همون اولم نمی خواسته باهامون همکاری کنه و دادن آدرس اون خونه واسه رد گم کردن بوده وبا کامرانی ارتباط داشته.پس واسه همین درو به روش باز کرده.اما اینکه دلیل کتک خوردنش چی بوده خدا می دونه.
صفایی چشماشو ریز کرد و متفکرانه جواب داد.
ـ نه این دلیل زیاد قوی نیست.اگه طرلان با کامرانی بوده پس از اون دستور می گرفته ونمی تونسته برخلاف نظرش کاری کنه.
ـ شایدم همکاری درمیون نبوده و اون واقعا بخاطر اعترافاتش کتک خورده.
صفایی کلافه نگاهشو ازمون گرفت وبه نقطه ی کوری زل زد.
ـ پس دلیلش واسه باز کردن در به روی کامرانی چی بوده؟
خیلی عادی گفتم:
ـ شاید اصلا اون درو باز نکرده.
صفایی متعجب پرسید.
-یعنی می خواین بگین کامرانی کلید داشته.
ـ خونه ای که توش زندگی میکنه مال کامرانیه.. ویه مسئله ی دیگه که فکر میکنم اون به شما نگفته.
سرمو پایین انداختم وبا اینکه گفتنش برام سخت بود اما اون رو به زبون آوردم.
ـ طرلان همسر موقت کامرانی بوده.
صفایی با بهت نگام کرد.
ـ چرا اینو نگفت؟!چرا شما بهم نگفتین؟!
ـ خب من فکر کردم وقتی می یاد تا همه چیز رو بگه،لابد رابطه شونم پنهون نمی کنه.
ـ اما اون فقط گفت که یکی از کارمندهای شرکتش بوده،همین.
نگاهمو به محمد که حسابی اخم کرده بود،دوختم.
ـ شاید می ترسید این رابطه ی نزدیک باعث دردسرش شه.خب اون فقط یه عقد موقت شش ماهه بود.
و تودلم گفتم که البته مدام هم تمدید می شد.از این موضوع همیشه احساس حقارت می کردم.
صفایی جواب داد.
ـ به هرحال همه چیز بعد به هوش اومدنش روشن میشه.من دیگه باید برم فقط بهتون توصیه می کنم خیلی مواظب باشین.
با رفتن صفایی،محمد پرسید.
- چرا درموردش بهم چیزی نگفته بودی؟
ـ ازدواجش؟!اما من فکر میکردم که گفتم.
ـ درمورد اون خونه...چرا بهم نگفتی مال کامرانی بوده؟
-همه چیز یه جورایی بهم ریخته بود ومن گیج بودم.
ـ اما تو مدتها تو اون خونه موندی.
صادقانه گفتم:
ـ وقتی فهمیدم مال کامرانیه واون چه نقشه ای برامون کشیده ازاونجا اومدم بیرون.خودتم که دیدی.
باناراحتی سرتکان داد و نگاهشو دوباره به طرلان دوخت.
ـ نمی خوای به خونواده ت اطلاع بدی؟
ـ کسی به این موضوع اهمیت نمی ده.
ـ خاله جیرانت چی؟هرچی باشه اون طرلان رو بزرگ کرده.
خسته وپریشون نگاهمو از طرلان گرفتم وبه طرف در خروجی رفتم.
ـ بهش خبر می دم.





برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: